سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

اگر حتی سریال «یوسف پیامبر(ع)» از لحاظ اصول فیلم سازی و هنری درجه یک و بهترین نباشه، باز هم من مایلم تشکر کنم از تمام کسانی که برای ساختن این سریال زحمت کشیدن و خرج کردن. به خصوص به خاطر نحوه ی روایت قصه و دیالوگ های اون که کاملا منطبق با آیات و روایات، نوشته شده. به طوری که دوباره اعتراف می کنم به زیبایی قصه ی حضرت یوسف (ع)! (احسن القصص)

مدتی پیش متنی رو در جایی خوندم که خیلی زیبا بود. راست و دروغش گردن نویسنده ش!

یوسف
را بر سرِ بازار
مصــر فروختنــــد. –
گفتند هم وزنش طلا می گیرند؛
هر که داد، برد. – اشــراف آمدند با
همیان های پــــر زر، حکام و
بزرگان، همه. - همیان
روی همیان
گذاشتند.
یوســـف هنــوز
سنگین بود. – هر چه کردند نشد. دست روی دست گذاشتند. – دل ها
به شوق ِ رویش می تپید. جمعیت حیران جمالش بود. – ازدحام بود و
غلغله. تق وتق عصایی میان شلوغی پیچید. کسی نشنید. – پیرزن فقیر
شــهر بود با دو کلاف درهَمش. – جلوتر آمد. چشم ها خیره نگاهــش
کردند، چهره های مبهوت کوچه باز کردند به راهش. – آمد. قد راست
کرد. چشم دوخت در چشم های یوسف. کلاف میان دست هایش می لرزید،
و چیزی درون سینه اش انگار. تاجر گفت: به تماشا آمده ای؟ - پیرزن گفت: نه،
قصدم معامله است. – قهقهه شهر بلند شد. یوسف خم به ابرو آورد. پیرزن مات نگاهش
بود. – اشک از خنده به چشم های تاجر آمد. گوشه چشم های پیرزن هم قطره ای
 می درخشید. – تاجر گفت: چه می گویی پیرزن؟ یوسف را هم وزنش طلا
می خواهم، گمانت به دو کــلاف ِ درهَم ِ تو خواهم داد؟! – پیرزن گفت:
می دانم. – تاجر گفت: پس می خواستی خودت را مضحکه عام کنی؟ -
پیرزن گفت: نام مرا نیز در ردیف خریدارانش بیاورید. – و عصا زنان
دور شــد. صدای تق تق ِ محـــزون عصایش پتکی بود در بهت جمعیت.
- عزیز مصر بردش؛ -
هم وزنش طلا
د ا د ،
گویی
یـک هـزارم

دارایی اش را. – دل ِ
کوچک یوسف در هوای پیرزن
می تپید. کلاف ها همه زندگی زن بود. -
عزیـــز مصر بــردش؛ - کســی
ندانست؛ یوسف هنوز
سنگین بود.

- حمیده رضایی-
به نقل از فصلنامه ی ادبی هنری «عصر آینه»، شماره دوم، تابستان 86

....................................................
پایین نوشت1: کسی می دونه این اسامی هیجان انگیز رو از چه منبعی استخراج کردن؟ یوزارسیف، پوتیفار، آمین هوتپ، کاری ماما!!
پایین نوشت2: من مطمئنم وقتی داشتم به دنیا می اومدم، نافم رو با چیزی به نام «انتظار» بریدن!
پایین نوشت3: دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود...


نوشته شده در شنبه 87/8/11ساعت 7:1 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com