خلوت من
حُسن وبلاگ نویسی در اینه که هیچ کس مجبورت نمی کنه به نوشتن. مثل مشق شب نیست که وظیفه باشه و اگه تاخیری داخلش باشه جریمه بشی. نه، این جا همه چیز اختیاریه و تفاوتش با دنیای حقیقی در همینه. هر وقت حوصله داشتی و وقتش بود و حرفی داشتی برای گفتن، سروکله ات پیدا میشه و گاهی هم تا ماه ها (یا شاید سالها) سراغی از وبلاگ و وبلاگ نویسی نمی گیری. این روزها حتی خودم هم خودمو مجبور به نوشتن نمی کنم. دیگه وبلاگ نویسی برام مثل روزهای اول نیست. خودمو از قید و بندش رها کردم و گذاشتم هر وقت حسش بود، حالش بود بیام طرفش. از اینکه توی قید و بندش نیستم خوشحالم. کلا توی قید و بند هیچ چیزی نباید بود، مگر اون چیزی که در قید بودنش واجبه. مثل دین... توی وبلاگ، میشه از موضوعی به موضوع دیگه بپری. میشه طی یک پست طولانی درباره ی دهها مطلب ِبی ارتباط با هم حرف بزنی. می تونی هر چیزی رو به چیز دیگه ربط بدی. میشه توی یک جمله، عالمی مفاهیم عمیق جا بدی و گاهی هم یک پست طولانی بذاری و هیچ چیز خاصی نگی! میشه چرند و پرند بنویسی یا پرش کنی از جملات حکیمانه و احادیث و روایات. میشه حرفی رو که دیروز زدی پس بگیری! و می تونی قولی رو که دادی تکذیب کنی. میشه صادقانه گفته های دلت رو بنویسی و میشه جز دروغ حرفی نزنی. میشه عکس های بی ربط و ناموزون بذاری و از وبلاگ، مشروب فروشی بسازی (!) و میشه هر غروب جمعه وبلاگت رو پر کنی از طنین « انتظار». میشه شعر (مِعر) بگی و بی هیچ انجمن و تفسیری، بلند بلند زمزمه اش کنی. می تونی فریاد اعتراضت رو به گوش همه برسونی و می شه در سکوت مطلق، پست «سفید» بذاری! این جا هیچ کس مجبور به انجام هیچ کاری نیست. هیچ مرز و هیچ حائلی برای وبلاگ ها نیست. این جا هیچ قانونی لازم الاجرا نیست. این جا کاملا آزادی، اونقدر که داری خفه میشی!... رها از هر قید و بندی. تنها چیزی که اسیرش میشی همون وبلاگ نویسیه! به خاطر همینه که من این روزها خوشحالم. چون از قید و بند وبلاگ نویسی خودم رو رها کردم... خوشحالم. چرا که اون همه آزادی، اسارت بود! اونقدر خوشحالم که می تونم یه جشن مفصل برای این پیروزی بگیرم. برای آزاد شدن از بندگی... گرچه در اغلب اوقات، بریدن از چیزی، به معنای وابسته شدن به چیز دیگه ای محسوب میشه. اما فکرش رو که بکنی می بینی زندگی، مجموعه ای از بریدن ها و دل بستن هاست. شروع یک زندگی جدید، اغلب می تونه انسان رو از تعلقات زمینی دور کنه. حتی اگر باز هم چیزی به نام «تعلق» در وجود ما ایجاد کنه. مثل تعلق به همسر و فرزند. به هر حال یک روزی باید از همه ی تعلقات، دل کند. برای راحت تر دل کندن بهتره از همین الان شروع کنیم. از همین حالا و با بریدن از تعلقات کوچک و کم ارزش. غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ..........................................
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
پایین نوشت1: تمام ِ تعلقم هم که باشی، روزی ترکت خواهم کرد. آن روز - در خاک - به یادت خواهم بود.
پایین نوشت2: دارم "ناتور دشت" رو می خونم. تا اینجاش حماقت محض بود!
پایین نوشت3: این روزا رو بو می کشی؟... بوی نوروز، از فرسنگ ها به مشام می رسه...
Design By : RoozGozar.com |