خلوت من
اگه از بازدید کنندگان قدیمی وبلاگ من باشین (یعنی جدید نباشین) و آشنایی مختصری هم داشته باشین, مستحضر هستین که اینجا متعلق به رضوانه و رضوان هم از وقتی به دنیا اومد, دختر بود! اینو گفتم که برای فهمیدن جنسیت, به شک و تردید نیفتین. خیلی از بازدید کنندگان (و دوستان) تا مدتی بنده رو پسر فرض کرده بودن و متاسفانه آمارشون هم کم نیست! بعضی ها هم بعید نیست هنوز مردد باشن بین دختر بودن یا پسر بودن ِ "رضوان"! اینجا و اون یکی جا, تنها جایی بود که به من تهمت پسر بودن زده شد! نه اینکه پسر بودن تهمته, اما خب... برای یک دختر حتما بیشتر از یک تهمته. حالا یه وقت فکر نکنین می خوام بگم ازتون دلخور یا عصبانی ام که منو اشتباه گرفتین. اما هنوز برام عجیبه که چرا خیلی ها "رضوان" رو پسر فرض می کنن. شاید تعداد پسرهایی که به این اسم باشن, در ایران انگشت شمار باشه و اغلب عرب زبان ها "رضوان" رو پسر می دونن. دلیلش هم مشخصه, چون "رضوان" در عربی اسم مذکر محسوب میشه و های تانیث نداره. بعضی ها هم البته همین اسم رو مونث کردن: "رضوانه". دوستانی که بعد از مدتی پی به اشتباهشون بردن, خیلی معذرت خواهی کردن. در حالی که من اونقدرا هم ناراحت نشده بودم. بماند که از نوشته های من با کمی دقت می شه پی به جنسیت برد و این دست اشتباهات ناشی از بی دقتی دوستانه! اما گاهی وقتها به دختر بودن خودم شک می کنم! نه اینکه پسر باشم... معلومه که پسر نیستم!! ولی بعضی اوقات انگار دختر هم نیستم! در اون لحظات, نه خبری از احساسات دخترانه هست و نه تفکرات پسرانه. نه دل نازک مثل یه دختر و نه صبور و خوددار مثل یه پسر. فارغ از هر جنسیتی! میشم کسی که نه دختره و نه پسر. از قید و بند جنسیت ها رها می شم و می شم شبیه... هیچ کس. هنوز نمی دونم اون حس عجیب رو باید دوست داشته باشم یا متنفر باشم. حسی که منو از توجه به مونث و مذکر بودن دور می کنه. فکرم میشه توجه به چیزی فراتر از این جنسیت ها... جنسی فراتر از این جنس ها. اون موقع بیشتر از هر وقت دیگه ای فقط یک انسانم. انسانی که اسیر زن بودن و مرد بودن نیست. انسانی که سعی نمی کنه همه چیزو مثبت و منفی و مذکر و مونث بدونه. انسانی که حتی برای تکثیر سلول هاش نیازی به تلفیق سلول نر و ماده نباشه... چنین انسانی که می شم, هر چی حصار هست کنار می ره. نه محدودیت زمان هست و نه زندان ِ مکان. نه گذشته ای و نه آینده ای. همه چیز متعلق به یک لحظه! می شم خالی از هر دغدغه و اضطراب. از این هپروت (!) که بیرون میام دلم برای دختر بودن تنگ میشه! آخه توی قید و بند زنانگی بودن هم برای خودش لذتی داره. لذتی که اون هیچ کس بودن هم, با همه ی آزادی هاش, درکش نمی کنه. گرچه... شاید فقط از گوشه و کنار همون زنانگی می شد به این اوج و آزادگی رسید... ............................................. پانوشت 1: فکر دو جنسیتی و اختلال هویت رو همین الان از سرتون بیرون کنین که شاکی میشم ناجور! پانوشت 2: این جانب مصرف هر گونه مواد توهم زا و اعتیاد آور رو تکذیب می کنم! حاشیه: تازگی ها فهمیدم که حضرت اما رضا (ع) در سفرشون از مدینه به مرو, ازشهر اهواز هم گذر کردن. کلی ذوق کیف شدم! خیلی از شهر های ایران به خاطر این سفر, به قدوم مبارک ایشون متبرک شد. به مناسبت ولادت فرخنده ی این حضرت ازتون دعوت می کنم نگاهی به "مسیر حرکت" و "نقشه ی سفر" این امام عزیز بندازین. به تنهایی ام بخند اشک هایم را مسخره کن دلتنگی ام را شوخی بگیر دلم را به بازی. سنگ شو, سخت و بی رحم. سنگ هم که باشی ... ارزشمندی همچو زمرد... یک بار در اون یکی وبلاگ, از دوستان مجازی (اعم از وبلاگی و چتی!) و همه ی کسانی که سر می زدن و اظهار نظر می کردن تشکر و تقدیر به عمل آوردم. اون پست خیلی مورد استقبال قرار گرفت. حالا به دعوت صبا خانوم مجبور شدم (!) در اینجا هم پستی رو به دوستان مجازی اختصاص بدم. بذارید از اول ِ اول شروع کنم. اون موقع که هنوز وبلاگی نداشتم و دوستان مجازی, همون دوستان چتی بودن. از اونجایی که بنده هم کمابیش با نهضت ضد مسنجری موافقم, فقط عرض می کنم که دوستان چتی, چندان مفید نبودن و حتی یک مورد هم فوق العاده مُضر و دردسر ساز بود. تنها یکی دو مورد بودن که هنوز هم اونا رو از دوستانم می دونم. (زیاد کنجکاوی نکنین. فقط اسم یکی شون ... بود!!) اما از وقتی که در اسفند ماه 1385 برای اولین بار یک وبلاگ ساختم, تازه فهمیدم که دوست مجازی یعنی چی. از اون تاریخ به بعد با افراد گوناگون و شخصیت های جالبی آشنا شدم که این آشنایی ها اغلب مفید بود. نابود شدن وبلاگ اولم به دلایل متعدد, باعث شد اقدام به ساختن وبلاگ های جدید در محیط هایی مثل پارسی بلاگ و وبلاگ سازهای دیگه بکنم. این کار بی شک باعث فراوان تر شدن دوستان مجازی (وبلاگی) می شد. وبلاگ اول دوباره فعال شد و در کنار وبلاگ های ثانویه همچنان مصمم (!) به کار خودش ادامه میده. اما چون اینجا پارسی بلاگه, من هم به دوستانی اشاره می کنم که در همین جا سعادت آشنایی باهاشون رو پیدا کردم. کلبه احزان اولین دوست پارسی بلاگی منه. در اون یکی وبلاگ هم ازش تقدیر کرده بودم ولی کمک ها و الطاف ایشون باز هم جای تشکر و قدردانی داره. فکر نکنم بتونم جبران کنم. غریب آشنا علاوه بر دوست مجازی, همشهری هم هست و با وجود غریبه بودن, آشناست...! تلاطم, همون عزیزی که ما رو از نون خوردن انداخته و تازه می خواد هم رشته مون هم بشه! خدا بخیر بگذرونه!! نورالهدی که نمی دونم چه سر و سرّی با تلاطم داره. این دو تا گاهی منو نابود می کنن با نوشته هاشون! و منم نمی دونم چرا اینقدر الکی دوستشون دارم...! رند, از جمله دوستانیه که ما کلی مفتخریم از دوستی باهاشون! و هی دچارغرور و این حرفا میشیم! ایشون, وبلاگشون, نوشتنشون, طراحی قالبشون و خلاصه همه چیزشون قابل تحسینه. داداش حسن هم که قاعدتا معرف حضورخیلی ها هستن. من عمرا فکر نمی کردم که با ساختن یک وبلاگ ساده, بتونم از محضر چنین افرادی سود ببرم. فاطمه خانوم (پیاده تا عرش) رو گرچه مدت کمی می گذره که می شناسم, اما حُسن دوستان وبلاگی اینه که با خوندن نوشته های قشنگشون, میشه پی به شخصیت قشنگشون برد. خط شکن آواره, از معدود کسانیه که می تونه در یک یا نهایت دو جمله کوتاه, به اندازه ی یک پست طولانی حرف مفید بزنه! پرستوی مهاجر و نیلوفر آبی رو هم نمی شه اسم نبرد. چون شدیدا مثل دوستای خودم می دونمشون. چهارم شخص مجهول رو اغلب طوری می خونم که پستی رو جا نندازم. حیفه اگه حرف جدیدی بگه و من از دستش بدم. بینوا هم یک وبلاگ ویژه اس که از قضا پارسی بلاگی هم نیست. ولی من در اینجا شناختمش. (اگه اسم لینک کردن رو بشه شناخت گذاشت!!) این ها هم در تمام دوران وبلاگ نویسی من, برام مفید بودن: آبدارخانه – صادق آنلاین – جوجه گرافیست – کویر همیشه سبز – ناب و زلال – کلبه دنج – پیغامی از آب وبلاگ نویسان خوبِ زیادی از اینجا گذر کردن و بعضی ها هم اثری در این وب گذاشتن (توی لینکدونی می تونید پیداشون کنید). بعضی ها هم دیگه اثری ازشون نیست... ردّ پاشون پاک شده! اما لطفشون هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شه. با همه ی اینها... دوست مجازی هم نمی تونه جای یک دوست واقعی رو بگیره. کاش بتونیم برای هم, واقعی باشیم... ........................................... پانوشت1: اگه واجبه که کسی رو به این موج دعوت کنم, از آقا شایان دعوت می کنم که از دوستای مجازی اش بنویسه. پانوشت 2: بله دیگه! وقتی همه جا پارتی بازی میشه چرا من پارتی بازی نکنم و فامیلای خودمو تحویل نگیرم؟!! انسان برای هر اتفاقی علت علمی پیدا کرد که دیگه دنبال هیچ علتی نباشه. که علت حقیقی رو در پشت علت علمی بپوشونه! انشان روز به روز برای خودش علت های علمی بیشتری پیدا می کنه و روز به روز پرده ی حجاب پیش رویش رو ضخیم تر می کنه. حالا همه ی واقعیت ها در پشت حجابِ علم, مخفی هستنند. اگر علم نبود, دلیل بارش باران, خدا بود... نه تبخیر آب ها! اگر علم نبود, علت رعد و برق, خدا بود... نه برخورد ابر ها و ایجاد الکتریسیته! اگر علم نبود, علت تابش خورشید, فقط خدا بود... نه نظام طبیعی جهان!... دوست دارم جهانی را نفس بکشم که در آن, دلیل, فقط خدا باشد و بس. ............................. پ.ن: قصد دارم در راستای یک موج جدید, دوستان مجازی رو لو بدم! هر کی دوسته دستش بالا, و هر کی هم دشمنه... پست قبلی ظاهرا حسابی جنجال برانگیز شد و انتقاد های زیادی رو به دنبال داشت. یک سری سوء تفاهمات ایجاد شد که لازم شد توضیحات و توجیهاتی داده بشه. پیش از هر چیز یک معذرت خواهی بدهکارم به همه ی دوستان و عزیزانی که زحمت کشیدن و به اینجا اومدن. همه اش تقصیر استادِ خارج درس خونده ی منه! خودم بعدا وجدان درد گرفتم از اینکه اون چیزا رو درباره ی استادم نوشتم. نه اینکه دروغ گفته باشم, ولی دست کم اَجر مطلبمو ضایع کردم. خلاصه اینکه گرچه اون استاد خیلی بعیده منو به خاطر بیاره, اما من هم بدون شک اون خاطره رو تعریف نمی کردم بهتر بود و همین جا ازش عذر می خوام. از کلیه ی دوستانی هم که با خوندن خاطره ی استادم حالشون به هم خورد صمیمانه پوزش می طلبم. انشالله دیگه تکرار نمی شه! و اما موضوع اصلی که با پست قبل ایجاد شد و مر بوط میشه به خاطره ای که از اردوی شلمچه نوشتم. اینکه یک عده دانشجو با ظاهری عجیب و نامناسب توی اردو شرکت کرده بودن و تعجب منو برانگیخته بودن. عده ای از دوستان و بازدید کنندگان با این طرز برخورد من مخالفت کردن و معترض بودن که چرا بعضی آدم های مذهبی (یا به اصطلاح مذهبی!) بقیه ی افراد رو از خودشون دور می کنن و از این حرفا. اصل موضوع اینه که اولا بنده کی باشم که بخوام کسی رو کوچیکتر و کم ارزش تر از خودم به حساب بیارم. دوما هدف من از نوشتن اون خاطره, اظهار تعجب خودم بود. چراکه به ندرت به چشم خودم دیده بودم که جوان هایی با تیپ و قیافه های تابلو و به عبارتی جلف, قصد عزیمت به مناطق جنگی رو داشته باشن. با این وجود هرگز کوچکترین بی احترامی به چنین افرادی نکردم و همیشه سعی کردم خودم رو بهتر از اونا ندونم (بماند که بی احترامی های زیادی از این تیپ افراد دیدم). اما در همین خصوص خوبه به مطلبی هم اشاره کنم. این درسته که انسانها رو از ظاهر نباید شناخت و درباره شون قضاوت کرد, این باطن آدم هاست که مهمه. ولی ما در آیات و روایات می بینیم که سفارش شده به افراد مومن, که هرگز به لباس انسانهای کافر در نیان. بلکه سعی کنن ظاهر خودشون رو مثبت و موجه نشون بدن. ما داریم سعی می کنیم که به ظاهر هیچ اهمیتی ندیم, در صورتی که اسلام خیلی به ظاهر مومن اهمیت میده. برای مثال به زن ها توصیه می کنه که چادر و یا لباس های بلند بپوشن که پوشش مناسبی است برای بدن. و حتی ظاهر سازی هم از نظر اسلام اهمیت داره. نمونه اش عزاداری های ایام محرم, که سفارش شده اگر کسی غمگین هم نشد و گریه نکرد, اما به خودش حالت عزا بگیره و وانمود کنه که در حال اشک ریختنه. همین کار هم از نظر اسلام ثواب محسوب میشه. این جور ظاهر سازی ها البته نباید شکل ریا به خودش بگیره. اما منظور این هست که ظاهر آدم ها و نحوه ی لباس پوشیدن, مدل مو, طرز حرف زدن و برخورد با بقیه ی افراد (که همه ظواهر محسوب میشن) باید به گونه ای باشه که از دید همه مثبت و خوب به نظر بیاد. این مطلب جای بحث های زیادی داره که من به همین اکتفا می کنم و بقیه اش رو می سپرم دست شما. ............................ پ.ن: باورم نمی شود! قیصر امین پور... اغلب از درب دانشگاه که وارد می شی, تا لحظه ای که از همون درب خارج میشی سرتاسر خاطره و اتفاق قابل تعریف پیش میاد. جالب ترین اتفاقی که از دوران دانشجویی ام یادم میاد مربوط میشد به روز دانشجو (16 آذر) که دانشکده ی فسقلی مون برامون جشن کوچیکی ترتیب داد. البته پروفسورها اصلا به این بخش قضیه فکر نکردند که تعداد دانشجوها زیاده و توی سالن امتحانات جا نمیشن. این بود که خیلی ها از جمله خودم ناچار شدیم در انتهای سالن سرپا بایستیم! (هیچ کدوم از آقایون هم به احترام خانوم بودنمون جاشونو بهمون ندادن!!) از بخت بد, بلندگو دقیقا بغل دست من کار گذاشته شده بود (یا شاید هم من کتار بلند گو ایستاده بودم!) و صدا هم تا آخرین درجه پخش میشد و خلاصه جای گوش هایتان خالی! همه چیز با بی نظمی تمام اجرا شد و حتی قرار بود رئیس دانشکده (که تا اون موقع زیارتش نکرده بودم) هم بیاد و برامون سخنرانی کنه که نیومد. پذیرایی, جالب ترین بخش قضیه بود. همان اوایل اجرای مراسم, به همه « نی » برای خوردن آب میوه دادن و گفتن که خود آب میوه هم تو راهه! آب میوه ها و کیک ها رسیدن و تقسیم شدن بین دانشجوها. اما ظاهرا تعدادشون به اندازه ی تعداد صندلی ها بود. چون به کسانی که سرپا بودن آب میوه و کیک نرسید و تمام شد و خلاصه از پذیرایی مراسم فقط یک عدد « نی » گیرم اومد!! اون روز تا شب صدای انواع آهنگ هایی که در جشن نواخته شده بود توی گوشم ونگ می زد! سالن امتحانات ما برای خودش کلی ماجرا بود. ما بهش می گفتیم سالن همه کاره یا آچارفرانسه. همه ی اجتماعات داخل همون سالن بود. تازه مدتی هم به دلیل کمبود جا تبدیل به سلف خواهران شد! سالن آمفی تاتر هم بود!! چراکه گاهی وقت ها دانشجویان رشته ی فیلم برداری و کارگردانی در اونجا فیلم کوتاهی که می ساختن رو نمایش می دادن. هر وقت هم نمایشگاهی از کارهامون برگزار می کردیم, محل برگزاری همون جا بود! ازش به عنوان انباری هم استفاده میشد و خلاصه کمترین اتفاقی که داخلش می افتاد «امتحان» بود! دانشکده ی ما, خیر سرش دانشکده ی هنر بود. از هنری بودن فقط یک چیزش رو داشت: قیافه های محیرالعقول دانشجویان رشته ی هنر!! اونجا بایستی لباس های عجیب و غریب و تیپ و قیافه های عجیب و غریب می داشتیم تا شبیه هنرمند باشیم. این باعث می شد که من و یک عده ی دیگر شباهت چندانی به یک هنرمند نداشته باشیم و حتی گاه با یک مراجعه کننده اشتباه گرفته بشیم! البته دانشکده اونقدر کوچیک بود که خیلی زود قیافه ها برای همه شناخته بشه و از این دست اشتباهات پیش نیاد. با همه ی اینها تشکیلات بسیج هم داشتیم و این خودش کلی جای امیدواری بود!! یک روز از طرف بسیج تعدادی از بسیجی ها رو بردن شلمچه و اروند کنار. من هم ( که مثلا بسیجی دانشگاه بودم) در این اردو شرکت کردم. تا 2-3 ساعت اول که توی اتوبوس سوار شدم, بهت زده بودم. راستش پسرهایی رو دیدم توی اتوبوس, که صد سال باور نمی کردم اونا با اون طرز ریخت و قیافه, عضو بسیج دانشگاه باشن! باید بودید و می دیدید که چه آدمایی با چه قیافه هایی می خواستن برن شلمچه!! هیجانش هم توی همین بود! همه ی راه مسخره بازی بود و خنده, نزدیکیهای شلمچه همه آدم شدن (!) و مداحی که همراهمون اومده بود (و تا اون لحظه کاملا ساکت بود) شروع به خوندن کرد. در تمام دو سالی که توی اون دانشکده بودم, این تنها فعالیت مشخصی بود که بسیج انجام داد! یک استادی داشتیم که اگه ازش ننویسم در حقش جفا کردم! استاد «فیزیک عمومی و آزمایشگاه» بود و مثلا خارج درس خونده بود. عادت داشت (گلاب به روتون) دست می کرد تو دماغش! و با عرض معذرت, زیاد این کارو می کرد!! با توجه به اینکه الباقی اساتید توی همین ایران مدرک گرفته بودن, نتیجه گیری اخلاقی که از این ماجرا داشتیم این بود که درس خوندن در خارج, باعث میشه بینی زود پُر بشه ونیاز به خالی کردن داشته باشه!! (معذرت, خودمم حالم به هم خورد!) خب دیگه, اگه بخوام بازم ادامه بدم ممکنه کار به جاهای باریک کشیده بشه! من هم که به اندازه ی دایره المعارف خاطره دارم. پس همین و... والسلام. .............................................. پانوشت 1: من متاسفانه کاملا موج زده شدم... یکی منو از برق بکشه! پانوشت 2: این پست هم در راستای دعوت جناب تلاطم (تلاطططططم!), موجی شد. پانوشت 3: تصمیم نداشتم این بار کسی رو دعوت کنم ولی دوست دارم خاطرات دوران دانشجویی غزیب آشنا رو بخونم. پس این دعوتو ازش می کنم.
Design By : RoozGozar.com |