سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

# گمون کنم یکی از بهترین و هیجان انگیزترین اتفاقات این سال های زندگیم رخ داد! ملاقات با بهترین دوست مجازی ام!!
 حکایت ملاقاتِ ما تبدیل به پروژه ی عظیم و دست نیافتنی ای شده بود که طلسم بهش خورده بود. این طلسم بلاخره در تاریخ 18 آبان ماه 1391 شکسته شد. در مشهد مقدس، و توی نمایشگاه کتاب، و دقیقا توی غرفه ی انتشارات «رسم». وقتی وارد غرفه شدم و نگاهم کرد و شناخت، آغوشش رو باز کرد و همدیگه رو محکم در آغوش گرفتیم. اون خیلی بهتر از تصویری بود که به صورت مجازی ازش توی ذهنم ساخته بودم. از دوستیِ مجازی مون تقریبا 5 سالی میگذره، ولی وقتی از نزدیک دیدمش، حس کردم خیلی ساله با هم دوستیم. این برای اولین بار بود که یک دوستِ مجازی رو به طور زنده و حقیقی ملاقات می کردم..

یه حبه قند

 

# فیلم «یه حبه قند» رو دیدم. دلنشین بود و صحنه های به یادماندنی داشت. نکات کوچیکی هم داشت که قدری دلم رو می زد، اما چون به اصل ماجرا ربطی نداشت سعی کردم بهش اهمیت ندم. پُر رنگ و لعاب و با طراوت بود. گرچه، به نظرم کارهای قبلیِ «رضا میرکریمی» قدری پخته تر و قوی تر بودن.
# کم کم
سیاهیِ علَمت
دیده می شود...
اِم شب، اولین شبِ محرم.
# سریال «راستش را بگو» رو با َولَعِ بیهوده ای هر شب دنبال می کنم. هدفِ به ظاهر تازه ای رو بیان می کنه اما به خاطر ضد و نقیض های فراوانی که داخلش هست، نسبت به پایانش امیدوار نیستم.
#
عقل بیهوده سَرِ طرح معما دارد            بازی عشق مگر شاید و اما دارد؟
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست          آینه تازه از امــروز تمــاشا دارد

- فاضل نظری-

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/8/25ساعت 3:44 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

صبح، پای سفره ی صبحانه. نان و پنیر و گردو، کره ی حیوانی و مربای آلبالو. نان داغِ سنگک... و یک دلِ سیر صبحانه خوردن. بعد فنجان را از چای پُر کردن و با قاشق چای خوری شروع به هم زدن کردن. با صدای برخورد قاشق به دیواره ی بلورِ فنجان، غرقِ افکار شدن و توی عالم دیگری رفتن. بعد قاشق را به کناری گذاشتن و جرعه ای از چای را نوشیدن ... اَخ!... تلخ بود! اصلا شکر نداشت و بیخودی هم می زدی!!


شاید کمی ضد حال باشه، اما عاشق این موقعیت نوستالژیکم!

لب سوز و لب دوز 

...................................................
پایین نوشت1: به تازگی خداوند هدیه ای بهم داده که به خاطرش خیلی خوشحالم. برای اینکه از دستش ندم و قدرش رو بدونم و تا آخرش بتونم، برام دعا کنید.
پایین نوشت2: دلم ویــار کرده است. "تو" می خواهد. کجایی؟...
پایین نوشت3: عید بزرگ غدیر مبارک و التماس دعا.
پایین نوشت4:


من دل پر دلان بُدم قوت صابران بُدم
بُرد هوای دلبری هم دل و هم قرار من
روح گریخت پیش تو از تنِ همچو دوزخم
شرم بریخت پیشِ تو دیده شرمسارِ من


- مولانا-


نوشته شده در شنبه 91/8/13ساعت 1:25 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com