خلوت من
اغلب از درب دانشگاه که وارد می شی, تا لحظه ای که از همون درب خارج میشی سرتاسر خاطره و اتفاق قابل تعریف پیش میاد. جالب ترین اتفاقی که از دوران دانشجویی ام یادم میاد مربوط میشد به روز دانشجو (16 آذر) که دانشکده ی فسقلی مون برامون جشن کوچیکی ترتیب داد. البته پروفسورها اصلا به این بخش قضیه فکر نکردند که تعداد دانشجوها زیاده و توی سالن امتحانات جا نمیشن. این بود که خیلی ها از جمله خودم ناچار شدیم در انتهای سالن سرپا بایستیم! (هیچ کدوم از آقایون هم به احترام خانوم بودنمون جاشونو بهمون ندادن!!) از بخت بد, بلندگو دقیقا بغل دست من کار گذاشته شده بود (یا شاید هم من کتار بلند گو ایستاده بودم!) و صدا هم تا آخرین درجه پخش میشد و خلاصه جای گوش هایتان خالی! همه چیز با بی نظمی تمام اجرا شد و حتی قرار بود رئیس دانشکده (که تا اون موقع زیارتش نکرده بودم) هم بیاد و برامون سخنرانی کنه که نیومد. پذیرایی, جالب ترین بخش قضیه بود. همان اوایل اجرای مراسم, به همه « نی » برای خوردن آب میوه دادن و گفتن که خود آب میوه هم تو راهه! آب میوه ها و کیک ها رسیدن و تقسیم شدن بین دانشجوها. اما ظاهرا تعدادشون به اندازه ی تعداد صندلی ها بود. چون به کسانی که سرپا بودن آب میوه و کیک نرسید و تمام شد و خلاصه از پذیرایی مراسم فقط یک عدد « نی » گیرم اومد!! اون روز تا شب صدای انواع آهنگ هایی که در جشن نواخته شده بود توی گوشم ونگ می زد! سالن امتحانات ما برای خودش کلی ماجرا بود. ما بهش می گفتیم سالن همه کاره یا آچارفرانسه. همه ی اجتماعات داخل همون سالن بود. تازه مدتی هم به دلیل کمبود جا تبدیل به سلف خواهران شد! سالن آمفی تاتر هم بود!! چراکه گاهی وقت ها دانشجویان رشته ی فیلم برداری و کارگردانی در اونجا فیلم کوتاهی که می ساختن رو نمایش می دادن. هر وقت هم نمایشگاهی از کارهامون برگزار می کردیم, محل برگزاری همون جا بود! ازش به عنوان انباری هم استفاده میشد و خلاصه کمترین اتفاقی که داخلش می افتاد «امتحان» بود! دانشکده ی ما, خیر سرش دانشکده ی هنر بود. از هنری بودن فقط یک چیزش رو داشت: قیافه های محیرالعقول دانشجویان رشته ی هنر!! اونجا بایستی لباس های عجیب و غریب و تیپ و قیافه های عجیب و غریب می داشتیم تا شبیه هنرمند باشیم. این باعث می شد که من و یک عده ی دیگر شباهت چندانی به یک هنرمند نداشته باشیم و حتی گاه با یک مراجعه کننده اشتباه گرفته بشیم! البته دانشکده اونقدر کوچیک بود که خیلی زود قیافه ها برای همه شناخته بشه و از این دست اشتباهات پیش نیاد. با همه ی اینها تشکیلات بسیج هم داشتیم و این خودش کلی جای امیدواری بود!! یک روز از طرف بسیج تعدادی از بسیجی ها رو بردن شلمچه و اروند کنار. من هم ( که مثلا بسیجی دانشگاه بودم) در این اردو شرکت کردم. تا 2-3 ساعت اول که توی اتوبوس سوار شدم, بهت زده بودم. راستش پسرهایی رو دیدم توی اتوبوس, که صد سال باور نمی کردم اونا با اون طرز ریخت و قیافه, عضو بسیج دانشگاه باشن! باید بودید و می دیدید که چه آدمایی با چه قیافه هایی می خواستن برن شلمچه!! هیجانش هم توی همین بود! همه ی راه مسخره بازی بود و خنده, نزدیکیهای شلمچه همه آدم شدن (!) و مداحی که همراهمون اومده بود (و تا اون لحظه کاملا ساکت بود) شروع به خوندن کرد. در تمام دو سالی که توی اون دانشکده بودم, این تنها فعالیت مشخصی بود که بسیج انجام داد! یک استادی داشتیم که اگه ازش ننویسم در حقش جفا کردم! استاد «فیزیک عمومی و آزمایشگاه» بود و مثلا خارج درس خونده بود. عادت داشت (گلاب به روتون) دست می کرد تو دماغش! و با عرض معذرت, زیاد این کارو می کرد!! با توجه به اینکه الباقی اساتید توی همین ایران مدرک گرفته بودن, نتیجه گیری اخلاقی که از این ماجرا داشتیم این بود که درس خوندن در خارج, باعث میشه بینی زود پُر بشه ونیاز به خالی کردن داشته باشه!! (معذرت, خودمم حالم به هم خورد!) خب دیگه, اگه بخوام بازم ادامه بدم ممکنه کار به جاهای باریک کشیده بشه! من هم که به اندازه ی دایره المعارف خاطره دارم. پس همین و... والسلام. .............................................. پانوشت 1: من متاسفانه کاملا موج زده شدم... یکی منو از برق بکشه! پانوشت 2: این پست هم در راستای دعوت جناب تلاطم (تلاطططططم!), موجی شد. پانوشت 3: تصمیم نداشتم این بار کسی رو دعوت کنم ولی دوست دارم خاطرات دوران دانشجویی غزیب آشنا رو بخونم. پس این دعوتو ازش می کنم.
Design By : RoozGozar.com |