خلوت من
اگر بگویم دیگر حرفی ندارم برای گفتن... می ترسم. روزهایم پر شده از نقطه چین. یا سرم گیج می رود, یا بغض می کنم. برای همین چشم هایم همیشه بارانی ست. سرگیجه ها و نقطه چین ها قاتی می شوند و من باز سرم گیج می رود! دیگر نمی دانم "تو" را بیشتر دوست دارم یا "او" را. نگو « نوکه آمد به بازار...» که تو همیشه تازه ایی. حتی اگر او هم نو باشد. دوباره ترس تمام وجودم را فرا می گیرد. ترس از اینکه بی نصیب بمانم از تو, حتی اگر همچنان تو باشی که نقطه می گذاری در پایان جملاتم. این روزها حرف هایم شدیدا تمام شده اند... باور کن! تو که غریبه نیستی, آشنا! می ترسم "او" را و یا "او" ها را دوست داشته باشم. هر چند که می توانم همه را دوست بدارم. قلبم جایش را دارد... باور کن! آه... خدای من! دوباره کافر شدم!! .................................................. عشق از من و نگاه تو تشکیل می شود ...
باورت می شود؟
نمی گویی دارم خودشیرینی می کنم؟ آخر تو اگر نخوانی نوشتن من چه سود؟
می خواهی از این به بعد مهمانت کنم به چند سطری نقطه چین؟! از همان نقطه چین های پر از حرف.
این روزها از همه چیز می ترسم. می ترسم دیر شود. می ترسم خوبیها تمام شوند. می ترسم دل خوشی هایم بروند به فراموشی. می ترسم از من, جز بدی هایم چیزی نماند. می ترسم گمراه شوم. می ترسم تنها بمانم.
کسی در گوش هایم همواره می گوید: اندکی صبر... . و من چقدر این نوا را دوست می دارم.
می دانی؟ مدتی است بدجوری گم کرده ام فاصله ی میان دنیای مجازی و حقیقی را. آنگونه که تو را با تمام مَجازت, حقیقت می پندارم. با تمام ِ نبودنت, می بینمت. با تمام ِ سکوتت, می شنومت.
باز کسی مرا امید می دهد: اندکی صبر سحر نزدیک است. و من باز می ترسم که خواهر خوبی نبوده باشم.
اصلا تو بگو چه بگویم؟ از خودم؟ از تو؟ از او؟... تو بگو چگونه باشم؟ عجول؟ یا مثل او صبور؟ شیدا؟ یا مثل او حجاب؟ بی تفاوت؟ یا همچون تو عاشق؟
حتی از صبور بودن می ترسم. از این سرگیجه ها, از این عادت کردن ها, از این عاشق شدن ها و فراموش کردن ها, از این حجاب ها, از این محبت ها, از این دلخوشی های مجازی, از این هجوم وحشی غم ها, از این دوستت دارم ها...
حالا بگویم که دوستت دارم؟!
.
.
حرف ها حجابند میان من و تو. بگذار سکوت کنم...
پایین نوشت:
گاهی تمام من به تو تبدیل می شود
Design By : RoozGozar.com |