خلوت من
یک بار (فقط همون یک بار) توی دوران دانشجویی، در مسابقه طراحی اسماء الحسنی، تحت عنوان «هزارو یک بسم الله» که هر سال و توی ماه مبارک رمضان برگزار می شد شرکت کردم. با زبون روزه رفتیم به یکی از سالن های ورزشی که محل برگزاری مسابقه بود. مثلا وضو هم گرفته بودیم که یه وقت با دست بی وضو مشغول طراحی اسم الله نشیم. تمام سالن رو با میزهای بزرگ نقشه کشی و طراحی پر کرده بودن و دو تا میز نور بزرگ هم در کنار 2 پریز برق قرار داده بودن. هر کس به سلیقه ی خودش پشت یکی از میزها قرار می گرفت و شروع به کار می شد. کاغذ و مقوا و شابلون و قلم مو و کاتر و وسیله های رنگی، بخشی از ابزار کارمون بود که هر کس می بایست همراه داشته باشه. من قصد داشتم 2 تا کار تحویل بدم و از روزهای قبل هم روی اتدش (طرح اولیه) کار کرده بودم. در واقع ساعتها دعای «جوشن کبیر» رو زیر و رو کردم تا 2 تا از اسماء زیبای خدا رو انتخاب کنم. نتیجه این شد: « سرورالعارفین » و « عظیــم ». اگر چه نتیجه ی کار چندان عالی نشد و هیچ یک از کارهام برنده نشدن، اما هنوز هم به خاطر شرکت در اون مسابقه خوشحالم. یک ماه بعد از اون هم از تمام کارهای شرکت داده شده در مسابقه، نمایشگاهی در دانشکده مون برگزار شد. ........................................................ اگر حتی سریال «یوسف پیامبر(ع)» از لحاظ اصول فیلم سازی و هنری درجه یک و بهترین نباشه، باز هم من مایلم تشکر کنم از تمام کسانی که برای ساختن این سریال زحمت کشیدن و خرج کردن. به خصوص به خاطر نحوه ی روایت قصه و دیالوگ های اون که کاملا منطبق با آیات و روایات، نوشته شده. به طوری که دوباره اعتراف می کنم به زیبایی قصه ی حضرت یوسف (ع)! (احسن القصص) مدتی پیش متنی رو در جایی خوندم که خیلی زیبا بود. راست و دروغش گردن نویسنده ش! یوسف دارایی اش را. – دل ِ - حمیده رضایی- ....................................................
پایین نوشت 1: من باید سرباز می شدم؛ این طوری از ترس جانم سریعتر زندگی می کردم و بیشتر لذت می بردم. - آنتونی هاپکینز-
پایین نوشت 2: بازم از دنبال کردن یک سریال به طور کامل پشیمون شدم: مرگ تدریجی یک رویا!
پایین نوشت 3: سر به سرم نذار لطفا. حوصله ندارم!!
پایین نوشت 4: روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
واقعا چرا؟!...
را بر سرِ بازار
مصــر فروختنــــد. –
گفتند هم وزنش طلا می گیرند؛
هر که داد، برد. – اشــراف آمدند با
همیان های پــــر زر، حکام و
بزرگان، همه. - همیان
روی همیان
گذاشتند.
یوســـف هنــوز
سنگین بود. – هر چه کردند نشد. دست روی دست گذاشتند. – دل ها
به شوق ِ رویش می تپید. جمعیت حیران جمالش بود. – ازدحام بود و
غلغله. تق وتق عصایی میان شلوغی پیچید. کسی نشنید. – پیرزن فقیر
شــهر بود با دو کلاف درهَمش. – جلوتر آمد. چشم ها خیره نگاهــش
کردند، چهره های مبهوت کوچه باز کردند به راهش. – آمد. قد راست
کرد. چشم دوخت در چشم های یوسف. کلاف میان دست هایش می لرزید،
و چیزی درون سینه اش انگار. تاجر گفت: به تماشا آمده ای؟ - پیرزن گفت: نه،
قصدم معامله است. – قهقهه شهر بلند شد. یوسف خم به ابرو آورد. پیرزن مات نگاهش
بود. – اشک از خنده به چشم های تاجر آمد. گوشه چشم های پیرزن هم قطره ای
می درخشید. – تاجر گفت: چه می گویی پیرزن؟ یوسف را هم وزنش طلا
می خواهم، گمانت به دو کــلاف ِ درهَم ِ تو خواهم داد؟! – پیرزن گفت:
می دانم. – تاجر گفت: پس می خواستی خودت را مضحکه عام کنی؟ -
پیرزن گفت: نام مرا نیز در ردیف خریدارانش بیاورید. – و عصا زنان
دور شــد. صدای تق تق ِ محـــزون عصایش پتکی بود در بهت جمعیت.
- عزیز مصر بردش؛ -
هم وزنش طلا
د ا د ،
گویی
یـک هـزارم
کوچک یوسف در هوای پیرزن
می تپید. کلاف ها همه زندگی زن بود. -
عزیـــز مصر بــردش؛ - کســی
ندانست؛ یوسف هنوز
سنگین بود.
به نقل از فصلنامه ی ادبی هنری «عصر آینه»، شماره دوم، تابستان 86
پایین نوشت1: کسی می دونه این اسامی هیجان انگیز رو از چه منبعی استخراج کردن؟ یوزارسیف، پوتیفار، آمین هوتپ، کاری ماما!!
پایین نوشت2: من مطمئنم وقتی داشتم به دنیا می اومدم، نافم رو با چیزی به نام «انتظار» بریدن!
پایین نوشت3: دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود...
Design By : RoozGozar.com |