سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

از روزه های نگرفته ام که حساب کنی
تا روزهای نادیده ام،
شبی دراز است.
به درازی یک شب قدر
و بی خواب شدن چشمانی گریان.

یک ماه روزه بودن...
پیش تو نبودن
منتظر بودن...
پشیمان بودن
گریستن...

ماه رمضانم امسال... متفاوت است!

 

- تو لطفی کن و امسال مرا، جور دیگری ببخش... -

 

                                                        زند چشمک که طالب دارد این دل

گیرند همه روزه و من گیسویت        جـوینــد همـه هلال و مــن ابرویت
از جملـه ایـن دوازده مـاه تمـام         یک ماه، مبارک است و آن‌هم رویت

التماس دعا...


نوشته شده در شنبه 87/6/9ساعت 7:50 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

من حواسم نیست... نا شکری می کنم.

مرا در جوانی ام
                       به خاطر جوانی ام
                                                به جوانی ام ببخش.

برای راه درستی که نشانم دادی
برای بهترین هایی که به من دادی

... شکر.

 

                                   اگه راهم این روزا از تو یه کم دوره ببخش

اِنّا هَدَینَهُ السَّبیلَ اِمّا شَاکِرًا وَ اِمّا کَفُورًا

ما راه را به او نشان دادیم، خواه شاکر باشد (پذیرا گردد) یا ناسپاس.

 

سوره انسان – آیه 3

.....................................................
پایین نوشت1: یاد همکارم افتادم!
پایین نوشت2: تو «مجهول» بودی، «معلوم» شدی. خیال همه راحت شد؟!
پایین نوشت 3: امسال قسمت نشد در نیمه شعبان از نیمه شعبان بنویسم. حتی فرصت نشد تبریک بگم. الان دیر شده؟...

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/5/30ساعت 7:33 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

اگر فکر کردین که من همه ی اتفاقات رخ داده رو براتون تعریف خواهم کرد، اشتباه فکر کردین. (کور خوندین!) گاهی یک چیزهایی در زندگی، خصوصی هستن. مثل یک کامنت خصوصی که صاحب وب هم دلش نخواد عمومیش کنه.

اما از شرح عاشقی که دیگه نمی شه گذاشت! بخصوص که بعد از یک تجربه ی عشقولانه، سفری به شیراز هم داشته باشیم. دیگه نور علی نور میشه!

خوشا شیراز و وضع بی مثالش...

نمی دونم علاقه ی من به «شیراز» از ریشه ی چه موضوعی نشات می گیره، اما هر چی هست غیر قابل انکاره. هر دفعه عاشقش میشم! عاشق طبیعتش، درختای چنار و گردو، عاشق آب و هوای مطبوعش، عاشق لهجه ی مردمش... و حتی عاشق ساختموناش! با همون مهندسی خفن و منحصر به فرد. بعید می دونم کسی از چنین شهری با این همه سلیقه و هنر بیزار باشه. از شهر حافظ شیرازی، کمتر از این هم نباید انتظار داشت.

طبق معمول حافظیه و سعدیه نرفتیم! اصلا بذار خیالتونو راحت کنم. هیچ کدوم از مکان های تاریخی شیراز رو نرفتیم. شاید به این خاطر که قبلا رفته بودیم! ( البته جایی مثل ارگ کریم خان و باغ ارم رو هنوز به چشمم ندیدم) همون شاهچراغ رو به زور رفتیم. یعنی نمی دونم چرا هر چی زور می زدیم قسمت نمی شد بریم شاهچراغ! انگار جدی جدی نمی خواستمون!!

اما در عوض روز آخری که اونجا بودیم طلبید، اون هم دو بار! یک بار صبح (صبح که چه عرض کنم، 12 ظهر) رفتیم و چون در منزل عمو برای نهار منتظرمون بودن، خیلی سریع سرو ته زیارت رو هم آوردیم و برگشتیم. شب که به قصد چرخیدن در شنبه بازار از منزل خارج شدیم، تلفن همراه بابا زنگ خورد و مادربزرگ امر فرمودن خدمتشون بریم. چراکه می خواستن همراه الباقی میهمانان، به شاهچراغ برن و هیچ ماشینی جای خالی برای مادربزرگ و پدربزرگ نداشت. هر چی هم گفتیم که ما صبح شاهچراغ بودیم، به خرج کسی نرفت و این شد که به زور و با پس گردنی (!) دوباره طلیبده شدیم.  

با خویشان و اقوام، 5 ماشین بودیم که به سمت حرم حرکت کردیم و یک ساعتی هم مسافت بود که باید طی میشد. بعضی از ماشین ها راه رو بلد نبودن و ماشین عمو (که پیکان می باشد) شده بود راهنمای تعدادی پراید و پژو! هیجانش هم توی همین نابلد بودن بعضی ها بود که دم به ساعت گم می شدن و خدا خیر بده همون آدمیزادی رو تلفن همراه رو اختراع کرد!!

این بار مثل کسی که لج کرده باشه تا آخر شب توی حرم بودیم و با هُل و زور خدام که می خواستن درب شاهچراغ رو ببندن (و تعطیل کنن) از اونجا خارج شدیم. خب البته همین حرص باعث شد که به حرم «سید علائدین حسین» هم نرسیم و با درب بسته مواجه بشیم. چی میشد این دو حرم هم مثل مشهد، شبانه روزی بودن؟!

ول چرخی توی خیابونای شیراز لذت خاص خودش رو داره. چند تا خیابون و فروشگاه هستن که هیچ وقت نمی شه بی خیالشون شد. خیابون «قصرالدشت» (قصر دشت) و بلوار «چمران»، یک تنه تمام باغ های شیراز رو در خودشون جا دادن. (این البته منهای باغ ارم و باغ عفیف آباد و غیره و ذلک میشه!) اساسا شیراز تشکیل میشه از باغستان های فراوان که بخوای منطقی فکر کنی، تعدادی خونه و مغازه و خیابان در اطراف این باغ ها بنا شده و اسمش شده: شیراز!

خیابان عفیف آباد هم درست برعکس اسمش ... آباد بود! (درست متوجه شدین. « ... » سانسور شد!) امسال اولین سالی بود که دروازه قرآن رو ندیدیم. (گفتم که هیچ جا نرفتیم!) چهار راه سینما سعدی و دست فروش های فراوان روبه روی سینما از بهترین مکان های خرید محسوب میشه و البته از بازار شاهچراغ نمیشه گذشت!

و در نهایت...  بستنی نارنج و ترنج! (تکبیــــــــر!!) اگر سفری به شیراز داشته باشید و این بستنی رو امتحان نکنین، تردیدی به خود راه ندین که بخش کثیری از عمرتون رو هدر دادین!

تبریکات فراوان به عروس خانوم (!)، پارک رفتن های نیمه شب به صرف شام، تماشای فیلم دهشتناک « اره »، متر کردن منزل جدید و بسیار بزرگ عمو جان و خوابیدن روی سکوی حیاط و تماشای آسمان پر ستاره ی شیراز... از دیگر رخدادهای جذاب این سفر یک هفته ای بود.

درسته که خیلی جاهای دیدنی رو از دست دادیم، ولی همیشه از بودن در کنار عزیزان، بیشترین لذت رو می برم. ( و از نبودن در کنارشون بیشترین غصه رو...)

.....................................................
پایین نوشت 1: تا اطلاع ثانوی (شاید تا بعد از ماه مبارک) ، دلتنگم...
پایین نوشت 2: پارسال توی چنین روزهایی بود که حین برگشتن از مسافرت دچار سانحه ی رانندگی شدیم و جز لطف و مصلحت خدا، چیز دیگه ای دلیل سالم موندمون نمی شد. و درست مثل همین روزها بود که بعد از گذشت 2 روز از تصادف خودمون، خانواده ی عمه م هم در راه مشهد به شدت تصادف کردن و شوهرعمه م...

چیزی نمی تونم بگم جز اینکه، یک سال گذشت و من هنوز باور نکردم!


نوشته شده در دوشنبه 87/5/21ساعت 9:6 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

یک وبلاگ نویس رو تصور کنین که به یک غیر وبلاگ نویس « بــله » گفته باشه.

- بــــــــــلــه!

طبق رسومات این جور وقتها، عروس به گل چیدن و گلاب آوردن می پردازه. اینکه حالا گل و گلاب چقدر می تونه در خوشبختی این دو زوج موثر باشه، سوالیه که فیلسوفان هنوز پاسخی براش کشف نکردن.

ایضا: اینکه با این « بله » گفتن، اونا خودشون رو توی چاه پرت کردن یا از پله های ترقی بالا رفتن هم... بماند.

موضوعی که الان حائز اهمیته، همون پرداختن به امر مهم گل چیدن و گلاب آوردن هست و با توجه به اینکه این دو مهم (!) بسیار وقت گیر هستن، لذا اینجانب تا اطلاع ثانوی با اجازه ی بزگترا...

!!!...

 

                                  عیدت مبارک

......................................
پایین نوشت: هیچ توضیحی ندارم!


نوشته شده در پنج شنبه 87/5/10ساعت 9:38 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

حواسم جمع بود، برخلاف همیشه!

رانندگی می کردم و ضبط خاموش بود. کمربند بسته و آینه تنظیم. کولر روشن بود و هوا مطبوع. یک نگاه به آینه ی بغل، نگاه بعدی به جاده، نگاه بعدی به آینه ی وسط. حواسم کاملا جمع بود.

جاده... آینه ی وسط... آینه ی بغل.

آینه ی بغل... چه می دیدم؟!
تو پشت سرم بودی، اما دور. ذوق عجیبی از اعماق وجودم بالا آمد. سرعت را به 50 رساندم تا نزدیک شوی. نمی شد جلوی چهره ی خندانم را بگیرم. لبریز شده بودم از شادی...
*
لاستیکی جیغ کشید، بچه ایی ترسید... و تو به من برخورد کردی! یعنی اینقدر به من نزدیک بودی؟!!
*
چراغ عقب شکست و گل گیر فرو رفت. من هنوز در حیرتِ آن بودم که چگونه این همه نزدیک...

حواس ِ من جمع بود، تو پرتش کردی! پرتابش کردی توی آینه ی بغل.

آینه ی بغل...
مرا یاد نکته ای می اندازد. برمی گردم و زل می زنم به آینه.
« اجسام از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیک ترند »...

 

آه! هنوز هم نمی توانم آن همه نزدیکی را عادت کنم. رگ گردن کجا و ...

...........................................................
پایین نوشت: چند پست قبل گفته بودم که مانیتورم خراب شده و رنگ ها رو درست نشون نمیده. اما بعدش یادم رفت بگم که این مشکل تنها 4-5 روز طول کشید و با دستکاری کابلی که به کیس متصل می شد کاملا به شکل اول برگشت.
انگار خراب شدنش، مهمتر از درست شدنش بود!...


نوشته شده در چهارشنبه 87/5/2ساعت 8:3 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

توی دانشگاه یک درسی داشتیم تحت عنوان «گرافیک محیطی» که شخصا علاقه ی ویژه ای داشتم به این درس. کلا واحد جالبی بود و با محیط اجتماع ارتباط داشت. اساس کارش طراحی بیلبورد و بنر، دیوارنگاره و تبلیغات تجاری یا فرهنگی روی بدنه ی کانتینرها و خودروهای همگانی مثل اتوبوس بود. اما موارد بیشتری رو هم شامل میشد.

استاد این درس، به طور کاملا اتفاقی آشنا درومده بود و خلاصه توجه ویژه ای به اینجانب داشت. (منظور از توجه، سخت گیری نکردن و نمره ی خوب دادن می باشد!) البته استاد کلا سخت گیری نبود ولی معمولا اتدهای (طرح اولیه) من رو سریع تر و راحت تر قبول می کرد و خلاصه پارتی ما شده بود! به جز ایشون، اساتید محترم دیگه ای هم بودن که همینجوری الکی (!) ازم خوششون می اومد و متقابلا استادان عزیزی هم داشتیم که با بنده لج داشتن و اینو در نمرات درخشان پایان ترم به خوبی ثابت می کردن!!

اماالان که به اون روزا فکر می کنم می بینم همین استاد عزیزی که نسبتا هوای ما رو داشتن، زیاد هم به نفعم کار نکردن و اغلب کارهای مربوط به درس ایشون، از کیفیت پایین تری برخوردارن. استاد جان (!) به ما فرمودن که (ما یعنی همه ی کلاس) یک عدد بیلبورد با موضوع فرهنگی یا سیاسی طراحی کنیم. موضوع انتخابی من «جهان بدون آمریکا» (The world without America ) بود. با تعداد بسیار اندکی اتد زدن، طرحم توسط استاد، تایید و چند روز بعد اجرا شد. با تکنیک کلاژ ِ مقواهایی که خودم بوسیله ی گواش رنگ کرده بودم.

طرحم بیشتر شبیه یک کاریکاتور شد! نه اینکه افتضاح شده باشه، اما میشد خیلی بهتر از اینها روش کار کرد. گرچه من در نهایت نمره ی کافی از این کار رو گرفتم و به نظر خیلی ها هم کار جالبی شده بود. اماالان که باز نگاهش می کنم، حتی به اندازه ی گذشته به دلم نمی شینه. انصافا اون کارهایی رو که زحمت بیشتری براشون کشیدم، خیلی بیشتر دوست دارم.

 The World Without America

 

 با این حال هیچ بدم نمیاد نظر شما رو هم نسبت به این طرح بدونم.

.............................................................
پایین نوشت1: پدرم...
چه زیباست که در چنین روز بزرگی می توانم پدر بودنت را تبریک بگویم...
پایین نوشت2: فکر می کنی آدمی که یک سال دیگه هم مراسم اعتکاف رو ازدست داده، دل و دماغ نوشتن و این حرفا رو داره؟ همه ش تقصیر خودم بود. اگه با مسئول بخشمون صحبت می کردم حتما قبول می کرد که شیفت 5 شنبه رو لغو کنم و به جاش برم اعتکاف. تنبلی کردم... خجالت کشیدم... ترسیدم! خیلی مسخره س...
پایین نوشت3: کارد بزنی خونم در نمیاد!...

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/4/27ساعت 5:4 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

توی تاکسی: در حال رفتن به کتابفروشی (جهت خرید "بیوتن") بودم که پسر عمو اس ام اس زد:

- miduny gheymate bivatan chande?

فهمیدم زرنگی کرده و زودتر کتابو خریده:

- chande?!!

- 6500!

قیافه ی من در اون لحظه دیدنی بود. چون قبلا چند بار بهش گفته بودم که نهایت 3500 تومان باشه. اگر توی تاکس نبودم شاید یک جیغ بنفش حواله ی گوشام می کردم!

$$$

توی کتابفروشی: کتاب رو بلند کردم و در دل گفتم: یا علی! انگار این بشر بلد نیست خلاصه نویسی کنه. انگشتم رو گذاشتم لای یکی از ورق ها و اولین صفحه ای که جلوم باز شد سجده داشت! متوجه شدم بخش هایی از کتاب، با علامت سجده ایی که همیشه در قرآن «عثمان طه» دیدیم، مزین شده. بعد معلوم شد که این فقط تزیین نیست، سجده ی مستحبه. (بلکه هم واجب!)

$$$

توی خانه: چند روز طول کشید تا موفق شدم وقتم رو تنظیم و خودم رو قانع کنم که خواندن رو شروع کنم. نمی دونم چرا استرس داشتم برای خوندنش. پسر عمو هم که هی می رفت روی اعصاب و می خواست تا جایی که خونده برام تعریف کنه! در نهایت بعد از طی یک سری آمادگی ها و اجرای مراسمی خاص (عشای ربانی و از همین چیزا!) با یک «بسم الله» خوندن رو آغاز کردم.

                                                                                    $$$

 

                                                                         آلبالا لیل والا... آلبالا لیل والا... آلبالا لیل والا...

توی کتاب: بیوتن / رضا امیر خانی / نشر علم / چاپ دوم / 1387
این قصه برخلاف کتابهای قبلی «رضا امیر خانی» کاملا در خارج از ایران (آمریکا) رخ میده. طبق معمول پر از توضیحات دقیق (و در برخی مواقع اعصاب خورد کن) که کمک میکرد تا خواننده بتونه کاملا خودش رو تصور کنه توی ایالات متحده، نیویورک، اِستون، کاندومینیوم (آپارتمان کوچک) شماره 12، خیابان 5 منهتن، سنت لوئیس، ریلیجس ریسرچ، کازینو، دیسکو ریسکو، لاس وگاس...

$$$

توی ارمیا: یک جوان جانباز و کم حرف، با یک ریش توپی (به قول میان دار!) و دو نیمه ی سنتی و مردن + یک نیمه ی دیگه که چیزی بود فراتر از سنت و مدرنیته. کسی که همواره در حال حیر ت کردن و گاوگیجه گرفتنه. شلوار شش جیب. عاشق. دلتنگ دوست لوتی ش... سهراب.
توی آرمیتا: کسی که جلوی ارمیا ظاهر سازی میکنه. دروغگو. نه چندان معشوق. در کل انتظار خیلی بیشتری از این شخصیت داشتم. فقط توی چند صفحه ی آخر تونستم احساسش رو همراهی کنم. هر چی بلا سر ارمیا اومد، تقصیر آرمیتا بود!
توی خشی: مزخرف ترین موجودی که ممکنه هنوز در قید حیات باشه (شاید 300 سال!). حرومزاده! لاقید! (اینها فحش نیستن. توصیف یک شخصیته!) بی منطق ترین. بی استدلال ترین. مزاحم همیشگی میان ارمیا و آرمیتا.
توی سهراب: زنده و مُرده. شهید. لوتی و بامرام. کسی که خیلی وقت ها حضورش و حرفاش نجات بخشه. البته بنده شناس دیگری است!
توی سوزی: کسی که اوایل مهم به نظر نمیاد. اما در آخر خیلی حائز اهمیت میشه. به چشم خواهری جزو ِ تاپ تن ِ خوشگل های نیویورک! (باز هم به قول میان دار) کاش نگاه نویسنده هیچ وقت روی سِن نمی رفت...
توی سیلور من: نقره ای. گداهای زنجیره ایی. شاید تنها موجوداتی که با ارمیا همراه هستن، نه بر علیه اون. همواره آلبالا لیل والا...! ولی به هر حال گاد بلس یو...
«میان دار» و «جانی» و بقیه زیاد مهم نیستن. یعنی هستن (!) ولی شخصیت های عمیقی ندارن که بشه بری توش!!

$$$

توی بیوتن: بعضی جاها نویسنده داستان رو تعریف می کنه و بعضی جاها ارمیا. اما از یک قسمت هایی به بعد دیگه نویسنده حتی مهلت تعریف کردن داستان رو به ارمیا نمیده و با خودخواهی، متکلم وحده میشه. کتاب پر از اصطلاحات لاتینه که خوشبختانه همه ترجمه شده هستن. برای یادگیری زبان انگلیسی خوبه!
اتفاقات خنده دار و جالب هم داره وقتی که بچه های سیاه پوست حومه ی نیویورک روی خاک های ماشین ارمیا (نمی دونم چرا نویسنده اصرار داشت مزدا رو بنویسه مازدا) یادگاری می نوشتن:
"
- دبل یو دبل یو دبل یو دات کارواش دات کام!
و این همه ی فرق ِ ایلات متحده است با ایران. بچه ها به جای آنکه بنویسند لطفا مرا بشوئید، می نویسند، کارواش دات کام!
"
یا این یکی که سهراب توی دیسکو ریسکو به ارمیای بهت زده میگه:
"یک تکانی بخور خمس بهت تعلق نگیرد!"
و جمله های شیرین و پر مفهوم، که خاص رضا امیر خانیه:
"وتن ِ من دسته ندارد، باید با همه ی تن آن را هاگ کرد، بغل ش کرد..."
"زمان یعنی مرثیه ی زیستن... مرثیه هایی که می گذرند و تکرار نمی شوند..."

$$$

توی ...من: کتاب، خاص بود. تکنیک های جدید و بدیع داشت. اسمش سوال برانگیز و منحصر به فرد بود. دنیایی داشت... قابل زندگی. این یعنی توی یک هفته ای که زمان بُرد تا خوندمش، باهاش زندگی کردم. با ارمیا...
باهاش سفر کردم، حیرت کردم، هراسان شدم، سرگیجه گرفتم (سرگیجه به مراتب بهتر از گاوگیجه س. ما رو با «گاو» چیکار؟!)، سکوت کردم، ترسیدم، خندیدم، رقصیدم، نماز صبحم قضا شد، سکه هایم تمام شد... باختم. (جیرینگ!)
خالی... درمانده... تنها... بی رگ... بی وتن... بیوتن!

آمریکا سرزمین بیوتن هاست. (آمریکا سرزمین فرصت هاست) خواه آمریکایی باشد، خواه سیاه پوست (با یک ضبط صوت)، خواه ژاپنی (تاشیکا و ماشیکا با دوربین یاشیکا!)، خواه آرمیتا(...)، خواه ارمیا (بیوتن...).
نویسنده حق نداشت اینطور بی رحمانه با یک شخصیت دوست داشتنی رفتار کنه. حتی نویسنده هم با ارمیا نبود!
گرچه... اشکالش همین جا بود. درست همین جا، توی دوستن داشتنی بودن یک شخصیت.

نتیجه گیری: رضا امیر خانی برخلاف شخصیت هاش خیلی آدم پر حرفیه! آخه یعنی 480 صفحه؟؟!...

...........................................................
پ.ن 1: استرس قبل از خوندن کتاب به این دلیل بود که می ترسیدم «بیوتن» توقعی که از نویسنده دارم رو برآورده نکنه. اینطور نشد.
پ.ن 2: ماه رجب توی ذهن من یعنی «رمضان»! نه اینکه به صرافت روزه گرفتن بیفتم، بلکه همیشه یادم می اندازه که چیزی تا استثنائی ترین ماه خدا نمونده. گرچه، کی می تونه بگه «رجب» یک ماه استثنائی نیست؟... یا من ارجوه لکل خیر...


نوشته شده در سه شنبه 87/4/18ساعت 11:0 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com