خلوت من
قبل نوشت: دوستان قدیمی تر خیلی باید منو ببخشن که دوبار ه از یک دل نوشته ی قدیمی استفاده کردم. این روزا حال و روز من دقیقا همین دل نوشته س. اصلا باید همین روزا می نوشتمش نه اون موقع! (اون موقع یعنی دقیقا 6 اردیبهشت ماه 1386) قابیل گونه نشسته ام مرا خراب کن ........................................................... تنها سعادت نیست! قصه این است. دروغ بستن و افترا زدن آسان شده, من نمی گویم که صحیحم و بهترین, . واژه واژه ی سطورم ..................................................... دیدین بعضی ها عادت دارن عکس افراد محبوبشون رو جمع آوری کنن؟ یا مثلا پوستر هنرپیشه, خواننده, فوتبالیست و یا شخصیت های مورد علاقه شون رو به در و دیوار اتاقشون می چسبونن؟ یا اینکه مرتبا پی گیر اخبار و احوالات اون شخصیت مورد نظرشون میشن؟ این کار بیشتر از هیجانات ِدوران نوجوانیه. ولی من هیچ وقت (حتی در دوران نوجوانی) پوستر هیچ نوع شخصیتی رو به دیوار اتاقم نزدم. اهل جمع کردن عکس آدمهای معروف هم نبودم. توی تمام عمرم فقط عکس «قیصر امین پور» و یکی دو تای دیگه رو یه مدت لای دفترچه خاطراتم نگه می داشتم, که اونم نمی ذاشتم کسی بفهمه. یحتمل برام افت محسوب میشده! اما یک مدتی دچار نوعی جو گیری شدم که البته بهم کمک کرد تا علایق خودمو بهتر بشناسم. ماجرا از روزی شروع شد که یک CD موزیک از یکی از بستگان قرض گرفتم تا یکی از آلبوم های «محمد اصفهانی» رو روی هارد کپی کنم. روی اون CD تعداد زیادی موزیک از خواننده های ناشناس (البته برای من) وجود داشت که محض دست گرمی از هر پوشه یکی دو تا آهنگ گوش دادم. لابه لای اون پوشه ها,آهنگی توجهم رو جلب کرد که با بقیه ی ترانه هایی که قبلا شنیده بودم فرق های اساسی داشت: الهی سقف آرزوت خراب بشه روی سرش / بیایی ببینی که همه حلقه زدن دور و برش یه نفرین بود, به همین راحتی! برام جالب شد. توی دفعات بعدی که گوشش دادم ازش خوشم هم اومد!! تا اون موقع اسم «محسن چاوشی» به گوش هیچ کس نرسیده بود و حتی من که از صاحب اون CD, اسم خواننده ی این ترانه ی نفرینی رو پرسیدم,در جواب گفت: «مجتبی کبیری»! من و دختر عمه ی عزیزتر از جانم (!) پایه بودیم که هر چی صدای قشنگ می شنیدیم به اون یکی بدیم تا هر دو فیض برده باشیم! این شد که در اولین فرصت اون آهنگ رو به دختر عمه دادم و اون هم خوشش اومد. به هر حال برای اون زمان, جدید بود و قابل توجه. دختر عمه جان عادت داشت تا ته یه چیزی رو پیدا نمی کرد, ول کن نبود. این شد که توی اینترنت شروع به جستجوی این آهنگ کرد تا اطلاعات بیشتری کسب کنه. نتیجه این شد که کشف کرد اسم خواننده ی واقعی این ترانه (و یکی دو تا ترانه ی دیگه که دانلود کرده بود) «محسن چاوشی» می باشد! از اونجایی که دختر عمه عزیزتر از جان, سمج تر از این حرفها بود, دو سه تا عکس هم از این خواننده ی ناشناس پیدا کرده بود و اونها رو با کلی اشتیاق و هیجان نشونم داد. من همون موقع از این همه سماجتی که به خرج داده بود خوشم نیومده بود و برای همین کلی زدم توی ذوقش: " اَه! اینه؟؟ اون صدا که عمرا به این قیافه بیاد. واه واه واه!!" طفلک دختر عمه! کلی دپرس شد. گذشت تا اینکه یک سری آهنگ جدید از این خواننده به دستم رسید. کم کم داشت ازش خوشم میومد (منظور از صداش و ترانه هاشه, نه خودش!!) فهمیده بودم که خوزستانیه و تازه شعری هم خونده بود برای اهوازیها: پدرم همیشه می گفت یادته بهت می گفتم آقا ما کلی حال کرده بودیم!! منم جو گیر... و شدم طرفدارش! مرتب پی گیر آهنگاش بودم و سعی می کردم ترانه ایی از قلم نیفته. یک روز توی تاکسی در حال رفتن به دانشکده بودم. از جلوی دانشگاه چمران که رد می شدیم دو نفر در حال رد شدن از خیابون بودن که تاکسی به خاطر عبورشون توقف کرد. چشام جهار تا شد! یکی از اون دو نفر محسن چاوشی بود!!! اینکه آیا واقعا خودش بود یا کسی بود که فقط به محسن چاوشی شباهت داشت, مسئله ایه که هنوز حل نشده! اما من اون روز بی جنبگی خودمو ثابت کردم. توی دانشکده تقریبا همه فهمیدن که من خیلی اتفاقی جلوی دانشگاه چمران با تاکسی از کنار محسن چاوشی رد شدم!!!... یک موضوع ساده و بی ارزش رو حسابی بزرگ کردم به طوری که اغلب دوستان انگشت به دهن مونده بودن. - رضوان؟؟ از توبعیده!... و خلاصه تیکه بود که به طرفم پرتاب می شد. بخصوص که چاوشی, اون روزا از محبوبیت چندانی هم برخوردار نبود. حسابی توی ذوقم خورد. شایدم دپرس شدم. یادم افتاد که اون روز چطوری حال دختر عمه رو گرفتم. حالا همون بلا سر خودم اومده بود! این حالگیری باعث شد کمی به خودم بیام. واقعا من همون آدم سابق بودم؟... نه! سلیقه ی من عوض شده بود. آهنگایی که گوش می دادم تغییر کرده بودن. قبلا هدف دار تر بودم, حتی در مقابل گوش کردن موسیقی. برای خودم ایدئولوژی داشتم و ازش دفاع می کردم. اما حالا... خواننده ی مورد علاقه م کسی بود که حتی مجوز انتشار آثارش صادر نشده بود! ترانه هایی که می خوند به عامیانه ترین شکل ممکن سروده شده بودن و آهنگ ها هم که...! زمانی که «محسن چاووشی» به شهرت رسید و عکسش روی جلد مجلات چاپ شد و پوسترش روی دکه ها رفت, من به نوعی بلوغ سلیقه ایی (اسمی که خودم براش گذاشتم) رسیده بودم. بلوغی که باعث میشد برای شنیدن هم برای خودم حدودی در نظر بگیرم و اصولی داشته باشم. به طوری که بتونم از چیزی که خوشم میاد دفاع کنم و چیزی رو که قبول ندارم به نقد بکشم. من هنوز هم گاهی آثار محسن چاوشی رو گوش میدم - نه به اندازه ی سابق- ولی برای این گوش دادن دلیل دارم. چون موفق شدم سلیقه ی خودمو پیدا کنم و بفهمم که دقیقا از چه جور موسیقی خوشم میاد. تونستم جنبه های زیبای صدا و آثار این خواننده رو کشف کنم. تونستم از شنیدن بعضی آهنگهاش لذت واقعی ببرم, نه الکی! شاید خیلی عامیانه باشن ولی زیبایی هم دارن: طاقت نداری ببینی می دونم / این همه طاقت و صبوری از من... اگه هنوز ریشه ی ما تو خاکه / یا دستامون تو آسمون پاکه * ... ................................................ حاشیه: دست خودم نیست - عقب گرد... ...................................................... پایین نوشت آخر: توی شلمچه هم بودی... دیدمت. پارسال (1385) نوی همین روزا بود که من وبلاگ نویسی رو شروع کردم. اونقدر برای آغاز این کار شور و هیجان داشتم که قابل وصف نیست. یادمه یه مطلبی گذاشتم توی وبم تحت عنوان « دوربرگردان» که گزارش اجمالی بود از سالی که گذرونده بودم. توی اون مطلب به این نتیجه رسیده بودم که در سال گذشته فقط یک چیز جدید یاد گرفتم و اون هم چیزی نبود جز «غم»! [اون پست, به دلیل مشکلی که در سیستم میهن بلاگ ایجاد شده بود, حذف شد] تا چند ماه پیش اگر کسی ازم می پرسید سال 86 برات خوب بود یا بد؟ فوری جواب می دادم افتضاح! اما الان فکر می کنم که تمام خاطرات بدی که در طول سال داشتم, برام یه جور تجربه محسوب میشن. دست کم می تونم سعی کنم اشتباهات گذشته رو تکرار نکنم. تلخ ترین و سخت ترین و ناباورانه ترین اتفاقی که در این سال برام افتاد, فوت ناگهانی شوهر عمه ام بود که بر اثر حادثه ی تصادف اتفاق افتاد. اتفاقی که هنوز با گذشت 7 ماه به شدت متاثر و غمگینم می کنه. هر بار که یادم میاد باورم نمیشه... یادآوریش هر لحظه از نو عزادارم می کنه. اون روزا که خبر بهمون داده شد, خودمون تازه از یک تصادف خطرناک جون سالم به در برده بودیم و هنوز توی شُک بودیم. این شد که خبر تصادف عمه اینا تبدیل به بزرگترین ضربه ای شد که توی این سال به من وارد شد. کلا سال 86, سال از دست دادن خیلی از کسانی بود که به نحوی عزیز بودن: قیصر امین پور, آیت الله مجتهدی, آیت الله توسلی و کسانی که الان یادم نیست اما از دست دادنشون شبیه یک فاجعه بود. ماجرای «بنزین» از مهمترین اتفاقات سالی بود که گذشت. حکایتی بود واسه خودش! خانواده ی من از مخالفین سرسخت سهمیه بندی شدن بنزین بودن و یکی از دلایلش هم خوش سفر بودنمون بود. این آخریا داشت سهمیه مون ته می کشید! اما می تونم بگم خوشحال کننده ترین اتفاقی که امسال برام افتاد, آشنایی با یک عالمه دوست جدید بود! دوست هایی که به لطف وبلاگ نویسی, نصیبم شدن و به داشتن بعضی هاشون به شدت افتخار می کنم. هیجان انگیز ترین اتفاق شیرین ِ امسال هم سفر به مشهد بود, اونم توی همون اوضاع کولاک و یخ بندان بی سابقه! شاید بدون اغراق بتونم بگم بهترین مسافرت عمرم بود. امسال سالی بود که من تبدیل به یک فرد شاغل شدم. حالا هر روز صبح با در دست داشتن یک کارت پرس شده به اتاق کارت زنی میرم تا ورود و خروجم رو ثبت کنم و هر ماه شیفت های مختلف بگیرم و خلاصه... کلی رفتم سر کار!! و در آخر هم قبولی در امتحان رانندگی و به طور قانونی قاتی ِ راننده ها شدن. اگر نیاز به ایاب و ذهاب داشتید در خدمتیم! این خلاصه ایی بود از مهم ترین اتفاقات تلخ و شیرین سال 1386. انشالله بتونم ( و بتونیم) سال 1387 رو خیلی بهتر از سال پیش بسازیم. سال نو همگی مبارک... گرچه: بهار آن است که خود ببوید نه آنکه تقویم بگوید... ............................................ پایین نوشت4: ... مدتی پیش وبلاگ تازه تاسیس, اما زیبای "جا کفشی" لطف کردن و ما رو به یک بازی دعوت کردن. این بازی شباهت هایی به همون موجهای وبلاگی داره که مدتی من رو هم با خودشون برده بودن! خلاصه اینکه من هم در راستای لبیک گویی به این دعوت, شما رو در این بازی شرکت میدم. قانون بازی بسیار ساده اس. هر کس هر حدیث کوتاه و خلاصه ای از چهارده معصوم شنیده میذاره تو وبلاگ تا همه بتونن استفاده کنن. البته اصلش مخصوص احادیث پیامبر بوده که قرار هم روی 8 تا حدیث بوده. ولی من تصمیم گرفتم اون احادیثی رو انتخاب کنم که بیشتر روی خودم تاثیر گذاشتن و معمولا توی ذهنم هستن. ظاهرا کوتاه بودن حدیث در این بازی از اهمیت ویژه ای برخورداره. الهم صل علی محمد وآل محمد: و آخرین حدیث, جمله ی بسیار زیبایی از امام محمد باقر (ع) هست که البته کمی طولانیه: کاش بتونیم این جملات رو توی ذهنمون حک کنیم... برای همیشه. حاشیه: تو همین جایی و هر روز .............................................................. اولین بار توی یک نمایشگاه کتاب دیدمش. اسمش خیلی چشممو گرفت: « لیلی نام تمام دختران زمین است ». و بعد هم قطع کوچیک و جمع و جورش و دست آخر گرافیک و صفحه آرایی جدید و منحصر به فردش. اما متاسفانه پول کافی همراه نداشتم و با آه و افسوس از کنارش گذشتم. تعطیلات نوروز 86 که عمه م و خانواده اش اومده بودن خونه مون, دختر عمه جان همین کتاب رو همراهش آورده بود. دو نفری با هم, و با لذت تمام... خوردیمش! (حالت شدید خواندن!!) بعد از تعطیلات, اولین کاری که کردم این بود که برم کتابفروشی و اون کتاب خوردنی رو بخرم. لیلی نام تمام دختران زمین است . عرفان نظر اهاری راجع به این کتاب صحبت کردن کمی سخته. میشه گفت به نوعی داره یک داستان رو روایت می کنه. اما شیوه ی روایتگری خاصی که داره باعث میشه به هیچ وجه احساس نکنیم که با یک قصه ی معمولی طرف هستیم. تصویرگری کتاب هم یکی از مهمترین عوامل, برای خاص جلوه دادن ِ این کتاب محسوب میشه. نوشته ها و جملات کوتاه با قرار گرفتن در کنار تصاویری که «علی نامور» طراحی کرده به معنای واقعی خودشون نزدیک تر می شن. من فکر می کنم این کتاب اگر بدون این گرافیک و تصویرگری بود, ابدا تا این حد اثرگذار و موفق از آب در نمی اومد. نوشته های عرفان نظرآهاری رو شاید توی مجلات دیده باشید. من اولین بار توی هفته نامه «چلچراغ» نوشته ی کوتاه و زیبایی از این نویسنده خوندم و بعدا با خریدن کتابش متوجه شدم که با یک نویسنده خانم طرف هستم! کتاب رو که باز می کنی زیر عبارت «یا رب» می نویسه: بعد, نویسنده کتاب رو تقدیم می کنه به بهترین لیلی: مادر. اینطور به نظر می رسه که ما با همون قصه ی لیلی و مجنون طرف هستیم که قراره پایانش تغییر کنه. (که البته چندان اینطور نیست): در بعضی جاها آدم روغافلگیر می کنه و حتی ممکنه به همه ی دانسته هات شک کنی!: و یا پی به عمق اسارتت ببری: رنگ غالبِ کتاب, خردلی- قهوه ئیه و همین رنگ, حال و هوای معنوی صفحه ها رو بیشتر می کنه. ... ..........................................................
فقط می خواستم حرف دلمو گفته باشم... با صدای بلند:
- گریخته ام -
از پی ات.
برای توبه ی عمل نکرده ام
عذابی نازل کن
سوزناک!
برای معصیت چشمهایم
بارانی ببار
سیل آسا!
برای ژرفای تنهایی ام
اشکی بچکان
یعقوب وار.
برای بُت دلم
ابراهیمی بفرست
با تبر.
...
و از نو بساز...
پایین نوشت 1: حالا یه وقت فکر نکنین که کف گیرم به ته دیگ خورده و مطلب جدید ندارم. (فقط حدس بزنین که کف گیرم به ته دیگ اصابت کرده و مطلب جدید ندارم!!)
پایین نوشت2: کسی اگر هست که توی کارای ساختمونیه, با بولدوزر بیاد ما رو بزنه خراب کنه... لطفا!! فقط یواش این کارو بکنه که خونم نریزه روی لباسم, و مغزم پخش نشه روی آسفالت, و زبونم از حلقومم نیاد بیرون, و کلا نمیرم! فقط خراب بشم...
پایین نوشت3: نوشته هایی که از دهن می افتن رو دوست ندارم. دلم می خواد نوشته ها تاریخ مصرف نداشته باشن. مثل آیات قرآن که برای همه ی زمانها نازل شدن. فقط احساس کردم این دل نوشته هنوز از دهن نیفتاده... همین.
پایین نوشت4: یادآوری اینکه هنوز جنایت, مثل علف هرز توی دنیا داره رشد میکنه اصلا چیز خوشایندی نیست. اما گاهی میشه از توی این جنایاتی که رخ میده, زیباترین اعمال رو به تصویر کشید.
بمب گذاری در میان جوانان شرکت کننده در مراسم هفتگی کانون رهپویان وصال شیراز, از همون جنایت هاس که منجر به شهادت چندین جوان شد و تصویری رو رقم زد که حسرت برانگیز شد. فهمیدم هنوز برای شهید شدن, فرصت هست...
نه اینکه افسانه باشد, حقیقتی است تلخ.
و حیف که تو پیامبری بودی صادق و پاک!
هیچ چیز سر جایش نیست... اما
تو همان جا هستی که بودی,
در اوج...
که تهمت را با تهمت پاسخ نباید گفت.
حال, چه این تهمت به شیوه ی دانمارکی باشد و چه هلندی,
من
خط به خط, معصومیت مادرت را رسم می کنم.
رج به رج, پاکدامنی ات را می بافم.
آجر به آجر, صداقتت را می سازم...
و قطره قطره, مظلومیتت را می گریم.
تحسین تو باد!
پایین نوشت1: این پست, در جهت دعوت دوستان (پنجره, در هوای دوست, سیمرغ) شکل گرفت. حس می کنم هیچ کدوم از موج های قبلی تا این حد بزرگ و کوبنده نبودن. این موج موفق شد همه رو با خودش ببره...! دست باعث و بانی اش درد نکنه!!
پایین نوشت2: دعوت شونده ها: اندکی صبر, آبی بی انتها, ناب و زلال, شرح حال, تاریخ جهان و تقویم تاریخ, کویر همیشه سبز, پرواز, گل سرخ و کودکانه.
دوستان دعوت شده می تونن جهت کسب اطلاعات بیشتر با 118 تماس بگیرن!!
الهی که روز وصال طوفان شه از سمت شمال / هیچی از اون روز نمونه به جز گلای پرپرش...!
اگه بچه های اهواز که نه ابرن نه پرندن
توی بازی هم ببازن توی عشقشون برندن
- محسن چاوشی دیگه کیه؟!! دوستته؟... ای بابا... تو هم؟؟!!
- تو همونی نیستی که دم به ساعت بحث سیاسی راه می اندازی توی کلاس؟ بهت نمیاد اهل این حرفا باشی!!
- بچه مثبت کلاسمونو باش!...
- تو مگه آهنگ هم گوش میدی؟ فکر می کردم حزب اللهی تر از این حرفا باشی!!
ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم / غصه معنایی ندارد تا تو می خندی برایم
پیش تو از یاد بردم روزهای سختی ام را / عشق! مدیون تو هستم لحظه ی خوشبختی ام را
*
آهای تو که این همه دوری از من / این روزا در حال عبوری از من
آهای تو که فکر می کنی سوزوندی / دارو ندارمو با دوری از من
*
حالا که تقویم من زمستوناش زیاده / تو کوچه های سردش همیشه برف و باده
باید بیایی ببینم بهار خنده هاتو / بیا بذار تموم شه روزای برفی با تو
*
اگه درختیم و سفید بختیم / اگه تناوریم و سبز و سختیم
عوض نشو رنگ نبازو نشکن / حتی با دیدن شکستن من
با مویی لخت و تیره چشم خمارو خیره / تلفیقی از دو چیزی آبادی و خرابی
مثل شراب ها نه! بانوی من تو در من / سرگیجه های بعد از نوشیدن شرابی
پایین نوشت1: دیگه مدتهاست که پی گیری نکردم ببینم چه آهنگهای جدیدی وارد بازار شده. حتی حوصله م نشد سرچ کنم و چند تا لینک از چاوشی براتون بذارم. گاهی یه اسم که زیاد به گوش آدم بخوره... حالت تهوع می گیره!
پایین نوشت2: بعد از مدت ها از یه سریال طنز لذت بردم. "مرد هزار چهره" استثنائن پایان قابل قبولی داشت! از سریالای ایرانی بعید بود!!
پایین نوشت3: گویا یک موج جدید راه اندازی شده که چند نفری هم ما رو مورد عنایت قرار داده و دعوتمون کردن. سعادتی باشه اجابت می کنم.
تو دل یه مزرعه یه کلاغ روسیا / هوایی شده بره پابوس اما رضا / اما هی فکر می کنه اونجا جای کفتراس / آخه من کجا برم؟ یه کلاغ که روسیاس / من که توی سیاهیا از همه روسیا ترم / میون اون کبوترات با چه رویی بپرم؟ / تو همین فکرا بودش کلاغ عاشق ما / یه دلش می گفت برو یه دلش می گفت بمون / که یهو صدایی گفت تو نترس و راهی شو / به سیاهی فکر نکن تو یه زائری برو...
تو شاعرانه ترین اتفاق عمر منی
اما
قرار شد شاعر نباشم.
حافظ هم همین را گفت!
گرچه...
هیچ دست خودم نیست,
با این احوال, هنوز هم
شعرها را که می خوانم
جلوی چشمانم رژه می روی!
لطفا!!
پایین نوشت1: این پست اساسا به جهت نوعی اظهار وجود شکل گرفت. یک مقدار به دلیل بد مستی های تعطیلات عید (!) توی حال خودم نیستم و به همین علت قلم هم قفل کرده... . به هر حال خواستم بگم هنوز هستم!!
پایین نوشت2: الان من گفتم "بد مستی های تعطیلات عید", تو چه فکری کردی؟... ها؟ راستشو بگو!!
پایین نوشت3: "کلبه احزان" کسی بود که با تعطیل شدن یا حذف شدن وبلاگ ها مخالف بود و خون غیرتش به جوش می اومد. معتقد بود که وبلاگ رو تحت هیچ شرایطی نباید رها کرد و ... حالا بد نیست نگاهی به این وبلاگ نابود شده بندازین!
پایین نوشت4: توی تعطیلات جای همه ی عزیزان خالی, خیلی اتفاقی رفتیم شلمچه. این خوب ترین سفر توی تعطیلات امسال بود.
حالا هم که خوب فکر می کنم می بینم گرچه سال 86, سال پر افت و خیزی برای من بود, ولی کماکان بیشترین چیزی که یاد گرفتم و توش خبره شدم, همون غصه خوردن بود. کم کم می تونم فوق لیسانسشو بگیرم!!
تجربه ی اینترنتی تلخی هم داشتم که گرچه خیلی عذابم داد, اما تا حد خوبی سازنده بود. حتی به شناخت خودم کمک کرد.
یه اتفاق خاص دیگه هم سرمای بی سابقه ی زمستان امسال بود که تبدیل به حادثه ی غیرمترقبه شد. یا همون بلایا ی طبیعی! آخرین اتفاق مهم سال هم که «انتخابات» بود.
پایین نوشت1: این دیگه آخریش بود... تا سال بعد.
پایین نوشت2: کارت پستالی که مشاهده کردین یکی از کارهای تصویرسازی دوران دانشجوئیمه که مربوط به نوروز سال 83 میشه. البته قابل شما رو نداره! (تاریخ انقضاشو رد کرده... ولی هنوز فاسد نشده!)
پایین نوشت3: نمی دونم کی ماهی کوچولوی منو چشم زد که 3 روز مونده به تحویل سال مُرد! از نوروز پارسال تا حالا مونده بود. هر کی چشمش کرده خودش دستشو ببره بالا!... نبود؟!
دعوتت می کنم امشب به دلی که بی تو سرده
به دلی که پاره پاره س به دلی که توبه کرده
1- بهترین سپاس در مقابل یک نعمت, بخشش آن است. - امام علی (ع) -
2- بدان که از دید پروردگارت پنهان نیستی, پس نگاه کن چگونه ای. - امام جواد (ع) -
3- هیچ کس نباید از مشقتی که به او رسیده آرزوی مرگ کند. - رسول اکرم (ص) -
4- بهتر از زندگی آن چیزیست که چون از دست دهی از زندگی بدت آید, و بدتر از مرگ آن چیزیست که چون بر سرت آید مرگ را دوست بداری. - امام حسن عسکری (ع) -
به توخیانت میکنند،تومکن توراتکذیب می کنند،آرام باش. تورا می ستایند،فریب مخور. تورا نکوهش می کنند ، شکوه مکن. مردم شهر ازتوبدمی گویند،اندوهگین مشو. همه مردم تورا نیک می خوانند، مسرور مباش. آنگاه توازما خواهی بود.
من به تنهایی دچارم...
پایین نوشت1: یک سال از تجربه ی وبلاگ نویسی من گذشت...
پایین نوشت2: حال انگشتای جوهری تون چظوره؟! سلام منو بهشون برسونید و بگید مخلص همه ی انگشتانی که دیروز آغشته به جوهر استامپ شدن, هستیم!!
پایین نوشت3: به سبک این بازی های وبلاگی بایستی کسی رو به این بازی دعوت کنم و اون کسی نیست جز دختر عمه ی عزیزم: یاس کبود.
اما شخصا بدم نمیاد که بدونم این وبلاگ ها چه احادیثی رو توی ذهن پرورش دادن: اندکی صبر, سرگیجه ها, راهنما, پنجره, گل سرخ, آبی بی انتها و به دنبال خویشتن خویش. البته این کاملا اختیاریه و میل با خودشونه.
تصویرگر: علی نامور. گرافیست: شاپور حاتمی. انتشارات صابرین. چاپ چهارم 1385
از عمر من آنچه هست بر جای بستان و به عمر لیلی افزای
تا با این شروع, تو رو متوجه فضا و حال و هوای کتاب کرده باشه.
"لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد... لیلی می ترسید. می ترسید آتش اش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین گرم شد.
خدا گفت: اگر لیلی نبود, زمین من همیشه سردش بود."
"لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است, مرگ من, مرگ مجنون,
پایان قصه ام را عوض می کنی؟
خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست,
دریا تشنگی است و من تشنگی ام, تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟"
"خدا گفت: لیلی یک ماجراست, ماجرایی آکنده از من. ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.
آنان که حرف شیطان را باور کردند, نشستند
و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
مجنون اما بلند شد, رفت تا لیلی را بسازد."
"خدا دنیای بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر ساخت, شیطان کمکش کرد.
... دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری!
خدا دنیا را بی زنجیر می خداست...
خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید. شاید نام زنجیر شما عشق است.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند...
شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی, مجنون را بی زنجیر می خواست."
و خلاصه حکایت, حکایتِ یک قصه ی بی انتهاست:
"لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد. گل داد, سرخ ِ سرخ.
... هر اناری هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند, دانه ها توی انار جا نمی شدند.
... انار ترک برداشت.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد."
پایین نوشت1: به افتخار من یه کف مرتب... لطفا!! (به خاطر پست قبل, که موفق شد یه علامت سوال بزرگ توی ذهن همه ایجاد کنه. هر چند که هیچ کس نفهمید چی گفتم, به کی گفتم و چرا گفتم. و بماند که تهمت عاشقی (!) هم بهمون زده شد و... هیچی نگفتیم)
پایین نوشت2: برای ماهی قرمزی که از عید سال گذشته تا حالا دوام آورده یه ماهی دیگه خریدیم که مثلا از تنهایی در بیاد. ماهی جدید 4 روز بیشتر دوام نیاورد... مُرد !
پایین نوشت3: "نزارالقطری" چند روز پیش اومده بود اهواز. بچه عربا خودشونو کشتن!!
پایین نوشت4: تا انتخابات چیزی نمونده و علارغم این همه خبر انتخاباتی توی نت و روزنامه ها و تلویزیون و... من همچنان در بی خبری محض به سر می برم. اصلا توی حال و هوای انتخابات قرار نگرفتم, نی دونم چه مرگم شده! خدا عاقبت این انتخاباتو به خیر کنه (فکر کنم آخرش رای سفید بندازم!) اصلا نمی دونم چرا قاتی کردم اصل و فرع رو...
Design By : RoozGozar.com |