خلوت من
اگر بگویم دیگر حرفی ندارم برای گفتن... می ترسم. روزهایم پر شده از نقطه چین. یا سرم گیج می رود, یا بغض می کنم. برای همین چشم هایم همیشه بارانی ست. سرگیجه ها و نقطه چین ها قاتی می شوند و من باز سرم گیج می رود! دیگر نمی دانم "تو" را بیشتر دوست دارم یا "او" را. نگو « نوکه آمد به بازار...» که تو همیشه تازه ایی. حتی اگر او هم نو باشد. دوباره ترس تمام وجودم را فرا می گیرد. ترس از اینکه بی نصیب بمانم از تو, حتی اگر همچنان تو باشی که نقطه می گذاری در پایان جملاتم. این روزها حرف هایم شدیدا تمام شده اند... باور کن! تو که غریبه نیستی, آشنا! می ترسم "او" را و یا "او" ها را دوست داشته باشم. هر چند که می توانم همه را دوست بدارم. قلبم جایش را دارد... باور کن! آه... خدای من! دوباره کافر شدم!! .................................................. عشق از من و نگاه تو تشکیل می شود ... ظهر خون مولا به تسبیح و نماز من و تنهایی ام گریستیم... برای تو و تنهایی ات. امشب, دلم را می گشایم به سویت و می سپارمت به اشک ها. به دل می سپارم تو را تا نمیرد... اکنون دل من, تا ابد... زنده است! . - قیصر امین پور- ...................................................... قبل نوشت: این دل نوشته مربوط به خیلی وقت پیشه. 18 آذرماه سال 85 نوشتم و یک بار هم توی وبلاگ سابق قرارش دادم. اما الان برای خیلی ها تازگی داره. دلیل اینکه تصمیم گرفتم مجدد یک پست رو به این دل نوشته اختصاص بدم این بود که هنوز بعد از گذشت یک سال و نیم, علاقه ی خاصی بهش دارم. هر چی میگذره بیشتر متوجه می شم که این, قصه ی زندگی خودمه! و بدون شک قصه ی زندگی خیلی های دیگه. گرچه باورش هنوز برام مشکله... * هیچ کس ... هیچ کس مرا نشنید. کسی روحم را ندید. کسی احساسم را نفهمید. دل من سوخت ولی هیچ کس حس نکرد ... درک نکرد ... نفهمید. شعله های آتشم زبانه کشیدند و یخِ وجود هیچ کس آب نشد. اشکهایم ریختند و کسی دستمالی هم تعارف نکرد. حتی صدای ضجه هایم به گوش ها نرسید. دل پاکم از غم لبریز شد و شکست. این همه معصومیت ... این همه پاکی ... این همه صداقت ... از چشم همه دور ماند، و این تنها « عیب » بود که دیده شد. لیوانم از نیمه پر تر بود و کسی جز نیمه ی خالیش، چیزی ندید. کسی جز به ظواهر به چیز دیگری نیندیشید. جز کمبودها و نقص ها چیزی مورد توجه نبود ... و دریغ ! دریغ از قلب پاکم که جز محبت و راستگویی چیزی در آن نبود ... اما کسی ندید. بیست و یک سال تلاش بود برای رضای خدا، و همت بود برای رضایت دو عزیز: پدر و مادر ... اما کسی ندید. رنج بود برای پاک زیستن و پاک ماندن ... اما کسی ندید. محدودیت بود برای مصونیت ... اما کسی ندید. نه کسی حرمتم را حفظ کرد، نه احساسم را جدی گرفت و نه فکرم را فهمید. چاره ای نبود ... انسانها را نمی شد تغییر داد، دیدشان را نمی شد عوض کرد. تنها ماندم. تنها ولی پاک ... آنقدر پاک که دنیا برایم کوچک شد. قلبم بزرگ بود و در این زمین جا برایش کم. احساس اسارت بود و خفگی، زنجیر بود و خفقان و چاره گناه بود! چاره ای نبود ... جز گناه! گناه کوچکم می کرد ... حقیرم می کرد ... بی ارزشم می کرد. آنقدر که توی دنیا جا بشوم! که احساس اسارت و خفگی و زنجیر و خفقان نباشد. که آسمان ... دیگر ... جای من نباشد. گناه به همین راحتی بود ... بلکه راحت تر! به دنیایی اندیشیدم که در آن گناه، چاره ساز باشد و ظلم، شیرین. دنیایی که صداقتش دروغ باشد و عشقش تنفر. صلحش، جنگ باشد و دینش کفر. این ... همان دنیایی بود که جایی برایم نداشت و اکنون ... زندگی می کنم به خوبی، نفس می کشم به راحتی، دروغ می گویم به آسانی و دلی را می شکنم به ... ... و محض رضای هیچ، عاشق می شوم ! .................................................... پایین نوشت 1: پاره های این دل شکسته را گریه هم دوباره جان نمی دهد... پایین نوشت 2: برنامه "محرمانه" رو اگه تا حالا ندیدین, شک نکنین که یه چیزی از دست دادین. سفری داشتم به آبادان. شهر مردم سیه چرده و نخل ها. شهرپالایشگاه و اسکله های پر از لنج. از کجاش شروع کنم؟ به آبادان زیاد رفتم, ولی این بار یه تفاوت اساسی داشت. یه بابا بود و یه عالمه خاطره از دوران کودکی. بابا تمام دوران کودکی و نوجوانی رو در آبادان گذرونده و کوه بزرگیه از خاطرات و تاریخ. تاریخی که خودش... با دستای خودش, برای آینده ش ساخته. تمام کوچه ها و خیابونا براش یادآور تک تک لحظه های تلخ و شیرین بودن که تعریف کردنشون برای فرزندش (که اون روزا رو ندیده) خیلی لذت بخش بود. جایی که هر بار رفتیم آبادان بابا با تاکید نشون می داد, خونه ایی بود که داخلش متولد شده بود. خونه ی نسبتا بزرگی که الان تبدیل به خرابه ایی شده پرازخاک و آجر و شاید در آینده ی نزدیک, یک آپارتمان! اما جایی که همیشه برای من جالب بوده و هنوزم هست کلیسای آبادانه که دقیقا جنب یک مسجد قرار داره. البته ظاهرا اول کلیسا ساخته شده و بعدا اون مسجد (مسجد موسی بن جعفر) کنارش بنا شده. این تضاد و هماهنگی در کنار هم خیلی برام هیجان انگیز بود و یه جورایی سر ذوق می اومدم. شاید چون یادم می افتاد که یک شباهت اساسی میون مسجد و کلیسا هست, و اون هم خداست! اگه من بودم اسم اونجا رو می ذاشتم «گذر خدا»! (ر.ک. به من ِ او!!) ساختمان های سوراخ سوراخ, یادگارهای روزای انقلاب و به خصوص هشت سال جنگ بود که باید از نزدیک دیده باشین تا بفهمین چه تاریخی پشت این خرابه ها پنهانه. خرابه هایی که آجر آجرش حرف برای گفتن داره. آبادان روزای تعطیل خیلی ساکت و خلوته. اگر بادی در حال وزیدن باشه, صدای پیچیدنش لای درخت ها, تنها صدائیه که توی روزها به گوش می رسه. شاید همین سکوت باعث می شد که وقتی خوب گوش می دادم, صدای گذشته ی این خونه های تیر خورده رو می شنیدم. صدای شلیک رگبار و جیغ زدن زن ها. صدای شهید شدنها و به عروج رفتن ها... (عکس شماره 1) بابا ماجرای یکی از تظاهرات های آبادان رو در زمان انقلاب تعریف کرد که توی خیابون عده ی زیادی تجمع کرده بودن و ناگهان شروع کردن به شعار دادن. بابا صف اول تظاهرات کننده ها بود که سروکله ی نظامی ها پیدا شد و شروع کردن به تیراندازی. مردم فرار کردن و بابا طبق گفته ی خودش, وقتی رو برگردوند, متوجه شد که پشتش خالی شده و همه فرار کردن. اون هم دوید به سمت کوچه ایی که جوی آبی از جلوی اون کوچه رد می شد. توی اون اوضاع, زنی که نوزادی هم به بغل داشت, سرگردون شده بود و وقتی بابا رو دید که داره به سمت کوچه می دوه, به دنبال بابا دوید. بابا از روی جوی آب پرید و به کوچه پناه برد ولی زن, درست در لحظه ایی که قصد داشت از روی جوی بپره, مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به داخل جوی آب افتاد. چند دقیقه ایی طول کشید تا صدای شلیک ها قطع شد و اون خیابون امن. بابا برگشت سر کوچه تا اگه لازم باشه به کمک اون زن و بچه بره که با صحنه ی وحشتناکی رو به رو شد. تیر از کمر زن وارد, و از شکم بچه خارج شده بود! هر دو توی همون جوی آب به شهادت رسیده بودن... جوی غرق خون شده بود. بابا می گفت تا چند روز کسی خون اونها رو پاک نکرد تا یادشون از ذهن ها پاک نشه... شعارهای روی دیوارها از زمان انقلاب و جنگ هنوز دیده می شد و حتی دست خط بابا رو که در جایی نوشته بود «درود بر خمینی», دیدم. پیش از انقلاب به آبادان, شهر "نیمه اروپایی" می گفتن. شهری که بعد از تهران, مهم ترین بود. خارجیهای زیادی به اونجا رفت و آمد داشتن و به همین جهت, شهر رو برای راحتی و آسایش اونا پُر کرده بودن از سینما, مشروب فروشی و فاحشه خونه! شرمندم از گفتنش ولی بابا می گفت یکی از خیابونای بزرگ آبادان, فاحشه خونه بود. فاحشه خونه که چه عرض کنم, فاحشه کوچه!! و سرتاسر پُر بود از مشروب فروشی. به طوری که اغلب شبها عابرین اون کوچه, تلوتلوخوران از اونجا عبور می کردن. (عکس شماره 2) سینما رکس آبادان به خاطر حادثه ی آتش سوزی تابستان سال 57 به نقطه ی عطفی در تاریخ انقلاب ایران تبدیل شد. سینمایی که حالا هیچی ازش نمونده, حتی دریغ از یک بنای یادبود. بابا به چشم خودش سوختن سینما رو دیده بود و به دلیل اینکه درب های سینما رو با زنجیر و از بیرون قفل کرده بودن, خبر از آدم هایی که داخل سالن در حال سوختن بودند, نداشت. همه خیال می کردن سینما خالیه و کسی اقدامی نکرد, اما موضوع برای همه سوال برانگیز شده بود. 3 روز بعد علارغم اخبار ضد و نقیض تلویزیون, مردم پی به حقیقت بردن و متوجه شدن که این حادثه, اتفاقی نبوده. بلکه نقشه ی از پیش تعیین شده ی رژیم شاه بود که با هدف خراب کردن روحانیت در اذهان مردم, به اجرا درومده بود. (عکس شماره 3) آبادان زیرو رو شد! حدود 3-4 روز مردم مغازه ها رو باز نکردن و شهر از شدت خشم در حال انفجار بود. سرانجام این اتفاق تبدیل به جرقه ایی شد برای راهپیمایی و مخالفت علنی مردم آبادان با رژیم پهلوی. آبادان ِ امروز, با وجودی که شاهد پیشرفت های چشمگیری بوده اما به طرز زیبایی بافت قدیم شهر, در کنار بافت جدید اون به قوت خودش باقیه. اینو از ساختمان های تازه بنا شده در کنار ساختمان های سوراخ سوراخ و مجروح, می شه فهمید. (عکس شماره4) دیگه چی بگم؟ این نوشته ها و عکس ها گوشه ی کوچیکی بودن از عظمت روزهایی که من... ندیدم. ............................................. در اینجا عکس های شماره دار رو مشاهده کنین یکی بود یکی نبود. یکی با همه بود بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم یکی آمد ... همه پیروز شدند! - بیست و نهمین بهارت مبارک - ................................................. پانوشت 2: ما رو گذاشتن سر کار. جدی جدی سر کار گذاشته شدم! حالا این بماند که فوق دیپلم گرافیک هیچ ارتباطی با منشی بخش رادیولوژی یک بیمارستان نداره, اما از بیکار موندن و هی خزعبلات توی وبلاگ نوشتن که بهتره!! پانوشت 3: "رقص پرواز" زیبا بود. ولی... یه مشهد بود و یه هوای برفی. یه حرم شلوغ بود و یه امام رضا. درست توی روزهایی که چپ و راست ازتلویزیون اعلام می کردن از سفرهای غیر ضروری پرهیز کنید و هوا خیلی بسیار سرد شده بود و راه ها بسته بود, من به همراه خانواده ی محترم به مدت یک هفته به مشهد سفر کردیم. خب البته سفر که ضروری بود, آقا بابا ماموریت داشتن. اما ما هم جو گیر شدیم و این سفر رو به فال نیک گرفتیم و هی گفتیم امام رضا طلبیده! این شد که با قطار عازم مشهد مقدس شدیم. روز اول محرم بود که توی قطار بودیم و من کمی از این بابت که نمی تونم به اولین مجلس عزای امام حسین برم, غمگین بودم. اما اشتیاق دیدن امام رضا (ع) اصلا این چیزا حالیش نبود! ضمن اینکه به طرز جالب ناکی از کوپه ی کناری و به لطف موبایل های آخرین سیستم, گه گاه صدای مداحی به گوش می رسید. وارد راه آهن مشهد که شدیم به قدری از سرما کلافه شده بودم که یادم رفت پامو روی یک خاک مقدس گذاشتم و الان باید سلام بدم. به هر زحمتی بود با کوله باری از ساک و چمدان خودمونو به سالن راه آهن رسوندیم به امید اینکه کمی گرم بشیم. افاقه نکرد و کم کم دندونام به هم می خوردن که یکهو چشمم به تابلوی بزرگ و نورانی افتاد که بالای درب خروجی نصب بود. تابلوی زیبایی که گنبد خوشرنگ امام رضا رو نشون می داد و قصدش این بود که به من یادآوری کنه سلام کنم! السلام علیک یا شمس الشموس... توی تمام بدنم احساس گرمای خوشایندی کردم. بدون هیچ بخاری یا لباس گرم تری. به این میگن معجزه! تا اون موقع بارش برف رو از نزدیک ندیده بودم. روز اولی که مشهد بودیم, یک روز برفی بود. با وجودی که همه جا پوشیده از برف بود ولی باز هم شروع به باریدن کرده بود. گرچه هتل به حرم نزدیک بود و پیاده هم می شد رفت, ولی صلاح نبود مادربزرگم توی اون هوا بیرون بیاد. در این مواقع داشتن یک دایی مجرد واقعا نعمته! دایی همت کرد و بعد از نهار گفت می خوام پیاده برم حرم. منم با شجاعت گفتم دایی منم میام! و خلاصه با یه دونه چتری که همراهمون بود به سمت حرم حرکت کردیم. اونقدرلباس پوشیده بودیم که تفاوتی با خرس قطبی نداشتیم! از دور چشمم که به گنبد افتاد, دوباره سرما رو از یاد بردم, قدم هام سریعتر شد و دیگه از دایی عقب نمی موندم. تجربه ی جدیدی بود که داشتم با لذت ازش عبور می کردم. بارش برف واقعا زیبا بود. خیلی زیباتر از چیزی که توی تلویزیون دیده بودم یا حتی وصفشو شنیده بودم. با خودم فکر کردم که اگر هوای بارونی یه هوای شاعرانه اس, هوای برفی هم یک هوای عاشقانه اس. اونم در حالی که داری به سمت حرم امام رضا (ع) میری... حیاط حرم, یک دست سفید از برف بود و فقط راه های باریکی که توسط خدام پارو شده بود برای عبور مردم باقی مونده بود. عبوراز اون راه باریک رو با قرار دادن فرش های لاستیکی بر روی زمین, راحت تر کرده بودن. وگرنه در صورتی که اون لاستیکا نبودن من بارها با مخ خورده بودم زمین! دایی جان هم همینطور!! حوض صحن گوهرشاد کاملا یخ زده بود و من بال بال می زدم که ازش عکس بگیرم اما سرما حقیقتا مهلت نمی داد. حالا بماند که روز اول, دوربین هم همراهم نبود! چون قرار بود که زود و قبل از تاریکی هوا به هتل برگردیم, به همین دلیل مستقیم به زیارت رفتیم و از خیر زیارتنامه خوندن گذشتیم. نسبتا خلوت بود و خب طبیعی هم بود. هوای برفی به خیلی ها اجازه ی از خونه بیرون رفتن رو نمی داد. خلوت بود, اما نه اونقدر که بتونم ضریح رو در آغوش بگیرم! با کلی تقلا کردن و مشت و لگد خوردن (!) دستم رو به دور یکی از شبکه ها حلقه کردم و سفت نگه داشتم. اما از اونجایی که انسان خوبی هستم (!) و خیلی وقتها بیشتر از خودم به فکر دیگران, ضریح رو رها کردم و راه دادم به همه ی مشتاقانی که پشت سرم بودن (ازخود گذشتگی, ایثار, فداکاری!!!) و عقب ایستادمو اشتیاقشونو تماشا کردم... دایی هم گویا دستش به ضریح رسیده بود, به راحتی! و این شد اولین زیارت من توی یک روز برفی در آخرین سفری که به مشهد مقدس داشتم. به هتل که برگشتیم, وقتی مامانبزرگ فهمید که دستم به ضریح رسیده, کلی سرو صورتم رو بوسید و یهو بغض کرد. دلش گرفت از اینکه روز اول رو به دلیل هوای نامناسب از دست داده و هنوز به حرم نرفته. بعد با همون بغض ِ نشکسته و بریده بریده گفت: «یا امام رضا! تو که خودت دعوتم کردی... خودتم قدرت بده که تا حرمت بیام.» و اشکاش جاری شد. مثل همیشه, با دیدن اشک های مامانبزرگ... بغضم گرفت. ............................................. بروید به دیدن چند تا از عکس هایی که در مشهد گرفتم ... تا قبل از اینکه وارد پارسی بلاگ بشم, اختیار لینک دونی وبلاگم دست خودم. هر وبلاگی که بهش سر می زدم و به مطالبش علاقه داشتم یا یه جورایی قبولش داشتم رو لینک می کردم تا هم خودم راحت تر بتونم از اون وبلاگ ها استفاده کنم و هم بازدید کننده ها در صورت تمایل سری به وبلاگ های مورد علاقه ی من یا لینک هایی که بهشون سر می زنم, بزنن. (جمله بندیش افتضاح شد!) اما وقتی عضو پارسی بلاگ شدم, دیدم که در اینجا همه به هر درخواست لینکی پاسخ مثبت میدن و چگونه بودن وبلاگ مذکور هم اصلا مهم نیست. این شد که من هم طبق رسومات پارسی بلاگ رفتار کردم و سنت شکنی نکردم. به این ترتیب لینکدونی وبلاگم مثل علف هرز (!) رشد کرد و بی جهت عریض و طویل شد. به طوری که خودم هم رغبت نمی کنم نگاهی بهش بندازم یا ازش استفاده ایی کنم, چه برسه به بازدید کننده ها. خیلی وقته که تصمیم گرفتم لینکدونی رو تصفیه کنم و عذر لینک هایی که استفاده نمی کنم رو بخوام. اما این روزا گرفتاریها زیاد بوده و هنوز به خیلی از وب هایی که لینک کردم, سر هم نزدم. پارسی بلاگ اومد مثلا یه امکان ارائه بده, شد بلای جون ما! امکان قرار دادن آسان لوگوهای هر وبلاگ رو برامون فراهم کرد اما همین خیل عظیم لوگوها, باز شدن سریع وبلاگ ها رو به آرزویی دور تبدیل کرد. بنابراین من ناچار شدم از بین لوگوهایی که در وبم قرار داده بودم, اونایی رو که همیشه بهشون سر می زنم و خواننده ی ثابتشون هستم حفظ کنم و بقیه رو حذف. بعضی از وبلاگ ها لوگوهای قشنگی دارن ولی من مجبور شدم آدرس لوگوی اونا رو حذف کنم تا تعداد لوگوها زیاد و در نتیجه وبلاگ به سختی باز نشه. مخلص کلام, با توجه به اینکه لینکدونی هر وبلاگ, به طور طبیعی آدرس هایی رو ارائه میده که وب های مورد علاقه اش هستن و همیشه بهشون سر می زنه, لذا این جانب (به این جور جمله ها که می رسم جو گیر میشم!!) در اولین فرصت اقدام به پاک سازی لینکدونی خواهم نمود. پیشنهاد میدم که دوستان پارسی بلاگی هم کمی لینکدونی خودشونو خلوت کنن تا استفاده ازش راحت تر بشه. .............................................. پ.ن 1: این پست رو سوخته فرض کنین! فکر نکنم نظر دادن براش معنی داشته باشه. امری بود پست قبلی در خدمت شماست...! بعد نوشت (!): به سفارش دوستان نظرات این پست رو فعال می کنم. حالا هر جور راحتین! خواستم فکر نکنین بچه ی حرف گوش کنی نیستم....!
باورت می شود؟
نمی گویی دارم خودشیرینی می کنم؟ آخر تو اگر نخوانی نوشتن من چه سود؟
می خواهی از این به بعد مهمانت کنم به چند سطری نقطه چین؟! از همان نقطه چین های پر از حرف.
این روزها از همه چیز می ترسم. می ترسم دیر شود. می ترسم خوبیها تمام شوند. می ترسم دل خوشی هایم بروند به فراموشی. می ترسم از من, جز بدی هایم چیزی نماند. می ترسم گمراه شوم. می ترسم تنها بمانم.
کسی در گوش هایم همواره می گوید: اندکی صبر... . و من چقدر این نوا را دوست می دارم.
می دانی؟ مدتی است بدجوری گم کرده ام فاصله ی میان دنیای مجازی و حقیقی را. آنگونه که تو را با تمام مَجازت, حقیقت می پندارم. با تمام ِ نبودنت, می بینمت. با تمام ِ سکوتت, می شنومت.
باز کسی مرا امید می دهد: اندکی صبر سحر نزدیک است. و من باز می ترسم که خواهر خوبی نبوده باشم.
اصلا تو بگو چه بگویم؟ از خودم؟ از تو؟ از او؟... تو بگو چگونه باشم؟ عجول؟ یا مثل او صبور؟ شیدا؟ یا مثل او حجاب؟ بی تفاوت؟ یا همچون تو عاشق؟
حتی از صبور بودن می ترسم. از این سرگیجه ها, از این عادت کردن ها, از این عاشق شدن ها و فراموش کردن ها, از این حجاب ها, از این محبت ها, از این دلخوشی های مجازی, از این هجوم وحشی غم ها, از این دوستت دارم ها...
حالا بگویم که دوستت دارم؟!
.
.
حرف ها حجابند میان من و تو. بگذار سکوت کنم...
پایین نوشت:
گاهی تمام من به تو تبدیل می شود
در میان خیمه ها راز و نیاز
محشری شد چون وضو سازد به خون
قبله اش عشق است و تسبیحش جنون
سری بر نیزه ایی منزل به منزل به همراهش هزاران کاروان دل
گران باری به محمل بود بر نی نه از سر, باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد سرش بر نی, نوای عشق سر داد
شگفتا بی سر و سامانی عشق! به روی نیزه سرگردانی عشق!
.
.
کو قیامت تا تماشایم کند کو توانی تا که حاشایم کند
کو؟...
پایین نوشت مربوط: حرف ها تمام می شوند... تا فقط تو بمانی و من.
پایین نوشت نامربوط: دیدن مریض بد حال و انسان لت و پار شده جیگر می خواد... که من ندارم!
پایین نوشت بی ربط: چه کسی بود صدا زد رضـ... . اشک هایم کو؟!...
همین جا از همه ی عزیزان و دوستانی که قبلا این متن رو مطالعه کردن عذر می خوام.
پایین نوشت 3: سخنرانی "آیت الله مجتهدی تهرانی" محبوب ترین سرگرمی من در صبح های جمعه بود. و حالا چهل روزه که...
حیف...
پانوشت1: اگه طولانی شد معذرت. ولی فکر کنم ارزششو داشت.
پانوشت2: از ولنتاین و هر ادای خارجی که از قدمتش بیشتر از 10 سال نمی گذره بیزارم. دلم می خواد رسومات, اصالت واقعی داشته باشن نه سرفرشی!
آن یکی که بود, تنها بود
غمگین بود
خسته بود از ظلم
کلافه بود از تبعیض.
فریاد زد
آنچنان که به گوش ها برسد.
صدا آشنا بود
صدا صادق بود,
به دل ها نشست.
دل ها یکی شد
ولی هم صدا نشد.
همه ترسیدند.
همه فکر کردند:
من اگر بنشینم, تو اگر بنشینی, چه کسی برخیزد؟
و سپس اندیشیدند:
من اگر برخیزم, تو اگر برخیزی, همه بر می خیزند
و همه برخاستند
همه هم صدا شدند
دیگر کسی تنها نبود
همه بودند و یکی نبود.
یکی که رهبر همه بود...
یکی گفت:
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
یکی با آمدنش بهار آورد.
یکی شهادت را معنا کرد
یکی در خون غلطید
یکی عاشق شد.
و
خدا بود و دیگر هیچ نبود...
پانوشت 1: محرم تمام شد... محرم ِ دل شروع!
پانوشت 1: فکر کردم اگه بخوام همه ی خاطرات مشهد رو توی یه پست بگنجونم خیلی طولانی میشه و خیل شکایاته که به سَمتم سرازیر خواهد شد. به خاطر همین, ادامه ی این داستان را در پست های بعد خواهید دید!
پانوشت 2: تلویزیون این روزا شاهکاره. کیف می کنم از تماشای مستندهای انقلاب و دیدن شور و شوق مردم از لحظه ی ورود امام به ایران. همین طور شنیدن ترانه های انقلاب که الان بیشتر از هر چیز دیگه ایی منو یاد دوران مدرسه می اندازه.
پ.ن 2: کمتر فیلمی به اندازه ی "پریدخت" حالمو از به پایان رسیدنش اینطوری به هم زد. حیف وقت!
پ.ن 3: توی این ایام نوحه ی زیبایی از تلویزیون ( وبعدا از همه جا حتی در و دیوارها!!) پخش می شد از یک مداح عرب, که به قول یکی از دوستان منو یاد نوحه ها و سینه زنی های داغ خوزستانی انداخت.
... انا مظلوم حسین...
Design By : RoozGozar.com |