خلوت من
چه فرقی می کنه که کسی بفهمه چی می گم یا نه؟ چه اهمیتی داره که من طرز فکرم, اعتقادم و حرفم رو بتونم به کسی بفهمونم یا نتونم؟ چقدر مهمه که کسی منظور منو از این سطور برداشت کنه یا نکنه؟ اصلا تا حالا چرا این مهم بود که آدما بتونن انتقال و تبادل اطلاعات بکنن؟ چه لزومی داره؟ بذار هر کس, با هر طرز فکری که هست زندگی کنه, به کسی چه دخلی داره؟! شاید من بخوام عمدا طوری بنویسم که تو نفهمی چی می گم. اصلا شاید دلم بخواد هی بیشتر گیجت کنم و بپیچونمت! مایلم هی شاخ دربیاری و علامت سول سبز شه برات. هی گیج بزنی و در نهایت قات!! مزه میده آقا جان. لذت داره که تو, توی دنیایی باشی که هیچ کس ازش سر در نیاره, توصیفات تو هم بیشتر از مرحله پرتش کنه. می تونی فرض کنی می خوام یک موضوع ساده رو پیچیده اش کنم یا لقمه رو به عکس بذارم تو دهنم. آره, می خوام سختش کنم. طوری که نشه درکش کرد, نشه توصیفش کرد. توی هیچ کوچه و خیابونی هم جاش نباشه و هیچ کس ازش سر درنیاره. هیچ جا هم یافت نشه و در هر شرایطی غیر ممکن باشه. محال عقلی و حتی غیر عقلی باشه. توی هیچ خیالی نگنجه... بعد... قابش می کنم و می زنم به دیوار اتاقم تا همیشه از دیدنش غش و ضعف برم! روزی چند ساعت خیره بشم بهش و کیف کنم از اینکه هیچ عقلی, نتونست درکش کنه... حتی عقل خودم! نوشتن و توضیح دادن... برای نفهمیدن... سخت تر از چیزی بود که فکر می کردم. کی فهمید چی گفتم؟! حاشیه: گفتند یافت می نشود گشته ایم ما گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست یکی دو روز تا ماه رمضان که مونده بود از بابام پرسیدم: «به نظرتون برای شروع این ماه, چه مطلبی توی وبلاگم بذارم؟» بابا هم خیلی سریع جواب داد: «به نظر من بنویس به احترام این ماه عزیز, دیگه مطلبی نمی ذارم توی وبلاگ و به جاش این ماه رو با عبادت و نیایش می گذرونم که از فرصت بدست اومده, بهترین استفاده رو برده باشم». من اما این بار هم حرف گوش ندادم و هر هفته مطلب گذاشتم! ولی حالا برای اینکه نشون بدم که به حرف بابام ارزش میدم و ضمنا به این دلیل که احترام گذاشته باشم به شب های بزرگی که در راه هستن, تا پایان شب های قدر, وبلاگ نویسی رو بی خیال میشم و می چسبم به بهره برداری از ماه مبارک! انصافا اگر زنده هستم و دارم نفس می کشم, یکی از دلایلش اینه که فرصت دارم تا در شب های قدر عبادت و استغفار کنم. زنده بودن... شاید همین یک خوبی رو داشته باشه! ......................................................... پانوشت 1: هق هق شب زنده داری ام, نثار فرق شکافته ات... پانوشت 2: وَ بِدُعائِکَ تَوَسُّلی مِن غَیرِ اِستِحقاق ٍ لاِستِماعِکَ مِنّی. (دعای ابوحمزه ثمالی). و در دعا متوسل به لطف تو ام بدون آن که لایق آن باشم که دعای مرا استجابت کنی... توی پرانتز: هر چند فکر نکنم یادتون بمونه اما... برای من هم دعا کنید. دسته دسته تابوت بود که برمی گشت و گلوله گلوله اشک بود که جاری شد. جنگ بود. فرصتی برای شناختن مرد از نامرد! شب ها در جبهه, صدای مناجات و زیارت عاشورا... و حالا, نامردمانی که دوست دارند برای حسینی گریه کنند که به تاریخ پیوسته, و به حماسه ای دخیل ببندند که تمام شده است. حسین ِ زنده برایشان خطرناک است! می خواهند در سوگ "جنگی که بود" , "جنگی که هست" را بپوشانند و بفراموشانند. حاضرند برای "جنگی که بود" نوحه سرایی کنند به شرطی که در همان تاریخ و جغرافیا باقی بماند, نه بیشتر. اما... جنگ هست. در رگهای ما جاری و زنده. از ترکشهای روی دیوارها در آبادان, تا صدای سرفه های جانباز شیمیایی درتهران! ..................................................... پانوشت 1 : برادر شهیدم! تولد جنگت مبارک. پانوشت 2 : من نیز در جنگ ... متولد شدم. منو میشناسی... من همونم که هر وقت از همه نا امید شد, سراغت میاد. همون که هر وقت گرفتار شد یادت می افته. فقط وقتی مشکل داشت, نمازشو با حضور قلب می خونه. من همونم که همیشه شاکیه, تو همه چیز بهش دادی ولی فقط گِله می کنه. همون که هزار تا قول بهت می ده تا به آرزوش برسونیش, اما خیلی زود همه چیز یادش میره... من همونی هستم که همیشه دعاهاشو با مهربونی گوش دادی و اجابت کردی. همون که بهش یاد دادی اگه برای دیگرون دعا کنه بیشتر به اجابت می رسونی تا برای خودش! من همون مغروری هستم که ذره ذره فروتنی رو یادش دادی. کوچیک شدن رو یادش دادی و قلب بزرگ داشتنو. گفتی ازت چیزای بزرگ بخوام و من هر چی خواستم کوچیک و بی ارزش بود... دنیایی بود. تو اما هر چی اجابت کردی بزرگ بود و بزرگوارانه. نمی دونم چرا در حالیکه به ندرت همون بنده ایی بودم که می خواستی, اما تو همیشه همون خدایی بودی که می خواستم. منو ببخش... تا حالا نزدیکی ِ خدا رو دیدی؟ « نَحنُ اَقرَبُ مِن حَبلِ الوَرید». تا حالا فکر کردی از رگ گردن نزدیک تر, دقیقا یعنی چی؟ وقتی می گیم فلان چیز به من نزدیکه, یعنی از لحاظ مسافتی درنزدیک ترین شرایط نسبت به من قرار داره. وقتی می گیم "من از تو دورم" یعنی فاصله ی زیادی با هم داریم. یعنی مثلا من اهوازم و تو تهران! خب ازاهواز تا تهران هم کیلومتر ها مسافت هست, پس خیلی دوره. امااینا همه اش از بُعد مسافته . اینکه خدا از رگ گردن به ما نزدیک تره, باید چیزی فراتر از بُعد مسافت و فاصله های فیزیکی باشه. یعنی یک فاصله ی ماورائی! حالا این فاصله ی ماورائی درباره ی خدا به کمترین حدش می رسه, اونقدر کم که نمی شه براش حد و مرز مشخصی قائل شد. همین جوری توی موضوع اول – یعنی فاصله ی ماورائی – موندیم و درکش نکردیم, دیگه این همه نزدیکی, خیلی از حدّ درک و فهم ما بیشتره. این از همون موضوعاتیه که هروقت بهش فکر می کنم بیشتر گیج میشم و بیشتر می فهمم که نمی تونم بفهمم! وقتی خدا, از خودم به من نزدیک تر باشه, این یعنی ازخواسته ی من, از غم من, از مشکل من و از دل من بیشتراز خودم خبر داره. من شاید نتونم بفهمم که دقیقا چی می خوام, یا چه چیزی برام صلاحه. اما به این ترتیب یکی بغل دستم (نزدیک تر از رگ گردن) هست که همیشه بهترین راه رو بلده و من رو به سمتش هدایت می کنه. وقتی این نزدیکی یک نزدیکی معمولی و مسافتی نباشه, میشه اطمینان داشت که تکیه گاه و پشت گرمی قابل اعتمادی داریم که میشه همه ی لحظه ها رو به دستش بسپاریم. وقتی همه چیزو دست خودش بدونیم, دیگه به خاطر اتفاقات ناگوار و مشکلات و سختی ها غصه نمی خوریم. بلکه مطمئن می شیم که این همون مصلحتی است که ما درکش نمی کنیم. توی ماه رمضان, این نزدیکی خیلی بیشتر احساس میشه. حتی بیشتراز رگی که در گردن ما قرار گرفته... حالا که اینقدر خدا رو به خودم نزدیک احساس می کنم, باید از ثانیه ثانیه ی این نزدیکی استفاده کنم. خدایا... منو... به حال خودم وا مگذار. معنای روزه, تنها خودداری و امساک از خوردن و آشامیدن نیست بلکه از معاصی هم باید خودداری کرد. این از آداب اولیه ی روزه برای مبتدی هاست (و آداب روزه برای مردان الهی که می خواهند به معدن عظمت برسند غیراز این است)... - امام خمینی (ره)-
تیمارستانی اگر سراغ داشتید خبرم کنید که یک شهر دیوانه سراغ دارم دست نخورده نه به آدم می مانند و نه به گنجشک فقط می خواهند متفاوت باشند همین. - ضیاء الدین ترابی-
Design By : RoozGozar.com |