خلوت من
اللّهُمَّ ما اَخافُ فَاکفِنی خدایا از هر چه ترسم کفایتم کن وَ ما اَحذَر فَقِنی وَ فی نَفسی وَ دینی فَاحرُسنی و خودم و دینم را پاس دار وَ فی سَفَری فَاحفَظنی و در حال سفرم حفظم کن وَ فی اَهلی وَ مالی فَاخلُفنی و در خاندان و مالم جانشین باش وَ فیما رَزَقتَنی فبَارِک لی و هر چه روزی ام کنی برکت ده وَ فی نَفسی خَذَلِّلنی درباره خودم خوارم جلوه بده وَ فی اَعیُن ِالنّاسَ فَعَظِّمنی و در نظر مردم محترمم دار* ... از معرفت تو, فقط اجابت حاجتم را می دانم و از عرفاتت, اندکی دعا و نماز و غسل. نمی دانم. همین را می دانم که تو خلاصه نمی شوی و من کوتاه سخنی گفتم. نشد... حق مطلب را ادا نکردم... * گوشه هایی از دعای روز عرفه ............................................... پانوشت 1: پیش پیش عید همگی مبارک. پانوشت 2: من کاملا به اینجا اسباب کشی کردم و اگه خدا بخواد بیشتر از قبل بهش رسیدگی می کنم. پانوشت 3: توی این شبا و روزای مقدس... التماس دعا. (حاج خانوما و حاج آقایون گذشته و آینده! من رودروایسی رو میذارم کنار, شما هم خساست رو بذارین کنار و برای من هم دعا کنید یه خورده. [قبلا متشکریم!]) این کار ماجرای جالبی داشت. مربوط میشه به دوران پیش دانشگاهی و طرحی که قرار بود با موضوع طنز به تصویر در بیاد. در واقع ما باید طرحی ارائه می دادیم که مفهوم طنزی داشته باشه, چیزی تو مایه های کاریکاتور. خودم از طرحی که کشیدم خوشم اومد و همون سال توی نمایشگاه نقاشی و گرافیک که مدرسه مون برگزار کرد, شرکتش دادم. توی اون نمایشگاه کارهای متفاوتی به نمایش درومده بودن که بسیار متنوع بودن. از هنر مجسمه سازی و کتیبه بگیرین تا مینیاتور و پوستر تبلیغاتی. اما کار من, تنها کاریکاتوری بود که در نمایشگاه شرکت داده شده بود. شاید به همین دلیل به چشم می خورد. زنگ های تفریح, همه ی بچه ها می ریختن توی نمایشگاه و البته همین باعث شد یکی از کارها دزدیده بشه!! یکی از دبیرها که در زنگ تفریح اومد و نمایشگاهو دید, این کاریکاتور نظرش رو جلب کرد و از بچه ها پرسید که صاحب این اثر کیه؟! اون دبیر اصلا ربطی به رشته ی ما نداشت و من هم هیچ کلاسی باهاش نداشتم. خلاصه بچه ها گشتن و منو توی نمایشگاه پیدا کردن و گفتن: "بیا گاوت زایید! یکی از آقا معلم ها درباره ی کارِت توضیح می خواد!" من با ترس و لرز به طرف اون دبیر رفتم. جالب اینجاس که تا حالا توی مدرسه ندیده بودمش و اصلا نمی شناختمش. (با وجودی که مدرسه دخترانه بود ولی چند تایی دبیر مرد داشتیم که من فقط با یکی شون کلاس داشتم) آقای دبیر گفت: "شما اینو کشیدی؟" منم با صدایی که از اعماق چاه خارج می شد گفتم: "بله!" بعد با یک لبخند نه چندان خوشایند گفت: "منظورت از این چی بوده؟" من بعد از قورت دادن آب دهان (به سختی!) و تلاش برای نشون دادن یک لبخند و ادای خونسرد ها رو درآوردن گفتم: "این بیشتر یک شکایت به وضع موجوده! یعنی اینکه چرا این روزها کامپیوترها, اختیار زندگی ما رو به شدت در دست گرفتن." خودم از اعتماد به نفسم حال کردم (!) و از اینکه موقعیتی فراهم شده بود تا درباره ی کارم حرف بزنم به شدت خوشحال شده بودم. آقای دبیر مجدد نگاهی به کارم انداخت و سری تکان داد. بعد برگشت و نگاهم کرد و گفت: "من هم به وضع موجود شکایت دادم! کارهایی که در اینجا به نمایش گذاشتین به ندرت هدف دار و مفید هستن. تابلوهای نقاشی و مینیاتور و مجسمه های تزئینی چه حرفی برای گفتن دارن؟ چه باری از دوش مشکلات بر می دارن؟ چقدر می تونن به جامعه خدمت کنن؟... این اسف باره که هنر نتونه نقش سازنده ایی داشته باشه و فقط برای تزئین به کار بره." حرف های آقای دبیر خیلی بحث برانگیز بودن و بچه هایی که دور و بر ما جمع شده بودن شروع کردن به سوال پرسیدن و اظهار نظر کردن. من دیگه حرفی نزدم (در اون لحظه قیا فه ام دیدنی شده بود! روی ابرا راه می رفتم!!) به این تفکر رسیده بودم که از بین کارهای نمایشگاه, کار من یک کار مفید و سازنده محسوب شده. این خیلی برام انگیزه و امیدواری به همراه داشت. فردای اون روز هم یه آقای جوان که از بیرون برای دیدن نمایشگاه اومده بود, به کارم گیر داد! البته حرفاش و حتی قیافه اش جوری نبود که بشه جدی بگیریش. اما اون یه منتقد محسوب میشد, بخصوص که به گفته ی خودش کامپیوتر خونده بود و بر این عقیده بود که این اثر به کامپیوتر ها توهین می کنه!!! حالا این به اصطلاح کاریکاتور, منو یاد اون روزا می اندازه و تحسین ها و تحقیر ها. اینکه گذشت زمان و کسب اندکی تجربه بهم یاد داد که با تعریف کرن ها, روی ابرا راه نرَم (!) و با انتقادها, بی انگیزه و دل شکسته نشم. تجربه ی با ارزشی بود. ................................................. پانوشت 1: طی یک سری مشورت ها و صلاحدید ها, تصمیماتی گرفتم که در صورت عملی کردنش شاهد پست های متفاوتی نسبت به گذشته خواهید بود. تصمیماتی از این دست که شعبه ی اصلی وبلاگ خلوت من رو رها کنم و از این به بعد فقط در اینجا بنویسم. بدون شک نظرات شما هم کمک کار من میشه. پانوشت 2: نماز " وَواعَدنا " برای این روزها بسیار دلچسبه. مسیری دلچسب و شیرین تا رسیدن به معرفت و... عرفات. بویی می آید. به خیابان آمده ام, بو شدید می شود. خیابان شلوغ است. مدتهاست باران نباریده. انگار کثیفی به همه جا مانده. بوی بدی به مشام می رسد ولی شاید به کثیفی هم ربطی نداشته باشد. کم کم بوی بد دماغم را اذیت می کند, نمی توانم تحملش کنم. نفس کشیدن برایم سخت می شود. بو, خیلی بد و زننده است. شبیه بوی ماهی مانده یا میگو... اما انگار بیشتر به بوی تعفن شباهت دارد. بوی انسان مرده ای که جسدش کرم خورده. از بوی فاضلاب ها و جوی های سطح شهر هم بدتر است. به نزدیک مسجد می رسم. بو از بین رفته و جایش را به بوی خوش و هوای مطبوع داده. اما از کنار مسجد که گذشتم دوباره بوی بد دماغم را می زند. دیگر این بو به هیچ بوی دیگری شباهت ندارد. از همه ی بوهای بد, غیر قابل تحمل تر می شود. ظاهرا ماسک زدن هم فایده ای ندارد. به مزار شهدا که می رسم... فضا پر از بهترین بو های عالم می شود. آنجا بیشتر از هر کار دیگری بو می کشم. حتی بیشتر از فاتحه خواندن! کنار مزار شهدای گمنام بوی خوشتری می آید. بویی که با همه ی بو های خوب فرق دارد. کنار مزار شهدای گمنام می نشینم, چشمانم را می بندم و فقط بو می کشم. ریه هایم آنقدر بوی خوش را پر و خالی می کند که اشباع می شود... سر ِ ذوق می آید! لبخند به لب از آنجا دور می شوم و... دوباره خیابان. دوباره بوی بد. با خودم فکر می کنم هر از گاهی برای راحت شدن از این بو, رفتن به جاهای پاک و خوشبو لازم و حیاتی است. باران نبارید, ولی دماغم دیگر از آن بوی بد اذیت نمی شود. پیش خودم می گویم حتما این هم مثل بوی اُدکلنی که به لباسمان می زنیم بعد از مدتی برای بینی تکراری می شود. دیگر بینی صرفش نمی کند زحمت بکشد و آن را استشمام کند! دیگر بوی بد نمی آید. دیگر هیچ بویی نمی آید. همه چیز مثل همیشه شده. این بو هم مثل تمام بوهای خوب و بد دیگر برای بینی ام عادت شد و به فراموشی رفت. ولی من که می دانم آن بو از بین نرفته. به خانه می رسم. پنجره را می گشایم. باید به انتظار باران بنشینم. باران که بیاید همه جا شسته و پاک می شود. همه جا پر می شود از بوی خوش. بوی... میگن مسخره کردن کار ناپسندیه. تقریبا همه از مسخره شدن بیزارن. از نظر بعضیا این نهایت بی ادبی و بی فرهنگیه که کسی یه نفر دیگه رو مسخره کنه. میگن کسی که کارش مسخره کردن مردم باشه, خودش ازهمه مسخره تره! : عیب جویان بیشتر گم کرده راه. روی این فکر می کنم که برای مسخره کردن چه تعریفی میشه ارائه داد. این طور به نظر میاد که مسخره کردن, همون به رخ کشیدن ِ عیب دیگران باشه. اما شنیدین که گاهی میکن: "خودتو مسخره کردی!؟" آدما گاهی با بعضی از کاراشون باعث تمسخر مردم می شن. مثلا کسی که لباس های عجیب و غریب می پوشه یا به طرز خنده آوری راه می ره و... . با این حال مسخره کردن معنای فراتری هم می تونه پیدا کنه. معنایی که به ما ثابت می کنه همگی به نحوی در حال مسخره کردن خودمون هستیم! حدیثی از امام رضا (ع) هست که می فرمایند: هفت چیز جنبه ی مسخره دارد: 1- کسی که به زبان, استغفار کند و در دل پشیمان نباشد. 2- کسی که توفیق از خدا بخواهد و کوشش نکند. 3- کسی که بهشت بخواهد و بر سختی ها صبر ننماید. 4- کسی که به خدا از آتش پناه برد و از لذت دنیا دست نکشد. 5- کسی که مرگ را یاد کند و آماده ی آن نشود. 6- کسی که خدا را یاد کند و مشتاق دیدار او نباشد. 7- کسی که در گناه اصرار ورزد و بدون توبه از خدا طلب عفو و بخشش کند. حالا دیدین چه جوری در هر شبانه روز بارها و بارها خودمونو مسخره می کنیم؟ (البته خودمو عرض می کنم و امثال خودم رو!!) دقیقا نمی دونم دلمو به چی خوش کردم که اینقدر هم ادّعام میشه. به اینکه صبورم؟ به اینکه اهل کوشش کردنم؟ یا به اینکه چشممو روی لذت های دنیا بستم؟ نمی دونم... اینجوری بودن دست کم یادآوری ام می کنه که به دنیا نیومدم که عیش و نوش کنم. پس نباید به خاطر سختی ها و مشکلات شکایتی داشته باشم. یادم باشه این جا دُنیاس...! ........................................... نتیجه گیری 1: تا اطلاع ثانوی چارخونه تماشا کردن ممنوع! نتیجه گیری 2: "مهران مدیری", "رضا عطاران" و الباقی باید هر چه سریعتر به دار مجازات آویخته بشن. اینا کارشون فقط مسخره کردن بوده!! (نمی دونم اینا چه ربطی به مطلبم داشت. فکر کنم باز جو گیر شدم!!) پ. ن: همون هفت جنبه رو بچسب. حفظ کن فردا ازت می پرسم! نزدیک اذان بود. ... راه افتادم. پانوشت 1: خیلی وقت است که وضو ندارم. صدای اذان برایم فقط به یک بهانه تبدیل شده, برای فرار از خویشتن! دلم پر می کشد به سوی خانه ات و روی بامش می نشیند پرده ی سیاه را کنار می زند تا با تو محرم باشد. صحرا صحرا, عرفات می بیند کوه کوه, صفا و مروه. سنگ سنگ, حجرالاسود و فوج فوج, انسان. دلم در آرزوی بقیع پرپر می شود و تا آستانش می رود. * وقت قربانی شده دلم تمام آرزوهایش را برای رسیدن به تو قربانی می کند... اگه از بازدید کنندگان قدیمی وبلاگ من باشین (یعنی جدید نباشین) و آشنایی مختصری هم داشته باشین, مستحضر هستین که اینجا متعلق به رضوانه و رضوان هم از وقتی به دنیا اومد, دختر بود! اینو گفتم که برای فهمیدن جنسیت, به شک و تردید نیفتین. خیلی از بازدید کنندگان (و دوستان) تا مدتی بنده رو پسر فرض کرده بودن و متاسفانه آمارشون هم کم نیست! بعضی ها هم بعید نیست هنوز مردد باشن بین دختر بودن یا پسر بودن ِ "رضوان"! اینجا و اون یکی جا, تنها جایی بود که به من تهمت پسر بودن زده شد! نه اینکه پسر بودن تهمته, اما خب... برای یک دختر حتما بیشتر از یک تهمته. حالا یه وقت فکر نکنین می خوام بگم ازتون دلخور یا عصبانی ام که منو اشتباه گرفتین. اما هنوز برام عجیبه که چرا خیلی ها "رضوان" رو پسر فرض می کنن. شاید تعداد پسرهایی که به این اسم باشن, در ایران انگشت شمار باشه و اغلب عرب زبان ها "رضوان" رو پسر می دونن. دلیلش هم مشخصه, چون "رضوان" در عربی اسم مذکر محسوب میشه و های تانیث نداره. بعضی ها هم البته همین اسم رو مونث کردن: "رضوانه". دوستانی که بعد از مدتی پی به اشتباهشون بردن, خیلی معذرت خواهی کردن. در حالی که من اونقدرا هم ناراحت نشده بودم. بماند که از نوشته های من با کمی دقت می شه پی به جنسیت برد و این دست اشتباهات ناشی از بی دقتی دوستانه! اما گاهی وقتها به دختر بودن خودم شک می کنم! نه اینکه پسر باشم... معلومه که پسر نیستم!! ولی بعضی اوقات انگار دختر هم نیستم! در اون لحظات, نه خبری از احساسات دخترانه هست و نه تفکرات پسرانه. نه دل نازک مثل یه دختر و نه صبور و خوددار مثل یه پسر. فارغ از هر جنسیتی! میشم کسی که نه دختره و نه پسر. از قید و بند جنسیت ها رها می شم و می شم شبیه... هیچ کس. هنوز نمی دونم اون حس عجیب رو باید دوست داشته باشم یا متنفر باشم. حسی که منو از توجه به مونث و مذکر بودن دور می کنه. فکرم میشه توجه به چیزی فراتر از این جنسیت ها... جنسی فراتر از این جنس ها. اون موقع بیشتر از هر وقت دیگه ای فقط یک انسانم. انسانی که اسیر زن بودن و مرد بودن نیست. انسانی که سعی نمی کنه همه چیزو مثبت و منفی و مذکر و مونث بدونه. انسانی که حتی برای تکثیر سلول هاش نیازی به تلفیق سلول نر و ماده نباشه... چنین انسانی که می شم, هر چی حصار هست کنار می ره. نه محدودیت زمان هست و نه زندان ِ مکان. نه گذشته ای و نه آینده ای. همه چیز متعلق به یک لحظه! می شم خالی از هر دغدغه و اضطراب. از این هپروت (!) که بیرون میام دلم برای دختر بودن تنگ میشه! آخه توی قید و بند زنانگی بودن هم برای خودش لذتی داره. لذتی که اون هیچ کس بودن هم, با همه ی آزادی هاش, درکش نمی کنه. گرچه... شاید فقط از گوشه و کنار همون زنانگی می شد به این اوج و آزادگی رسید... ............................................. پانوشت 1: فکر دو جنسیتی و اختلال هویت رو همین الان از سرتون بیرون کنین که شاکی میشم ناجور! پانوشت 2: این جانب مصرف هر گونه مواد توهم زا و اعتیاد آور رو تکذیب می کنم! حاشیه: تازگی ها فهمیدم که حضرت اما رضا (ع) در سفرشون از مدینه به مرو, ازشهر اهواز هم گذر کردن. کلی ذوق کیف شدم! خیلی از شهر های ایران به خاطر این سفر, به قدوم مبارک ایشون متبرک شد. به مناسبت ولادت فرخنده ی این حضرت ازتون دعوت می کنم نگاهی به "مسیر حرکت" و "نقشه ی سفر" این امام عزیز بندازین.
و از هر چه حذر دارم نگهدار
یک ساعتی تاخیر داشتم. از اینکه مرا می دید - به وضوح- خوشحال بود.
صدای قرآن در فضا پیچیده شد. لبخند زد. نگاهش کردم. خجالت کشید.
نپرسید چرا دیر کردم. پرسید: "لبخند نمی زنی؟"
اخم کردم.
نزدیک شد. دور شدم. نزدیک تر شد. دور تر شدم. غمگین شد. بی تفاوت شدم.
گفت: "حرف بزن."
از شیندن هر صدایی محرومش کردم... صدای قرآن می آمد.
.
قصد رفتن کردم, مانع شد.
اذان را گفتند و شد بهانه!
آرام گفت: "من وضو دارم." ... ایستادم.
گفت: "برای دیدنت نمی شد وضو نداشت."
... رفتم.
...........................................
پانوشت 2: نماز را برای دیدارش نمی خوانم, برای لبخندش می خوانم.
Design By : RoozGozar.com |