سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

 

آفتاب شیعه از مغرب در آ

بار دیگر سر زن از غار حرا

 

تیغ برکش تا تماشایت کنند

تا که نتوانند حاشایت کنند

 

ما کبوتر های محراب توایم

در تب و تابیم و بی تاب توایم

 

بنگر این مرغات خونین بال را

این فراتر رفتگان از حال را

 

هسته ی هستی بر افکن پوست را

تا ببیند شیعه روی دوست را...

 

 

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 86/6/4ساعت 7:13 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

حادثه

 

هجوم حادثه آمد

تا بزرگی اش را یاد آور شوم

خطر, گذشت و آسیب نزد

تا بزرگواریش را ایمان آورم.

خبر رسید و بی رحم...

غمی عمیق شد بر دلم

تا قطره قطره اشکها جاری شود و

بسوزم.

ناگهان

شوقی عظیم

سراسر وجودم را گرفت.

سجده زدم و گریستم

و به یاد آوردم

که بار دیگر

مهربانی و بخشندگی اش را

به رُخم کشیده است!

 


نوشته شده در یکشنبه 86/5/28ساعت 1:4 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

صدای مناجات از هر سو شنیده می شود. من معتکف درگاهت شده ام.

تو قرار است ببخشی...

من قرار است توبه کنم.

توبه ی من, ارزش بخشش ندارد

اما...

تو,

این بار هم مرا ببخش.

 

 

 

وَ هُوَ الذی یَقبَلُ التوبَهَ عَن عِبادِهِ و یَعفوُا عَن السَّیِّئِاتِ و یَعلَمُ مَا تَفعَلُون

او کسی است که توبه را از بندگانش می پذیرد و بدیها را می بخشد, و آنچه را انجام می دهید می داند.

 

 

 

اعتکاف

 

سوره شوری/ آیه 25

حاشیه: امسال هم قسمت نشد برم اعتکاف...

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/5/4ساعت 1:6 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

تَبَارَکَ الَّذِی جَعَلَ فِی السَّمَاءِ بُرُوجاً وَ جَعَلَ فِیهَا سِرَجاً وَ قَمَراً مُنِیراً

 

جاودان و پر برکت است آن (خدایی) که در آسمان منزلگاههایی برای ستارگان قرار داد, و در میان آن, چراغ روشن و ماه تابانی آفرید.

 

 

سوره فرقان/ آیه 61


نوشته شده در یکشنبه 86/4/31ساعت 8:55 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

در روز 24 تیر ماه 1318 برابر با 28 صفر 1358 قمری در مشهد مقدس پسری چشم به جهان گشود. سید علی دومین پسر خانواده بود. پدرش حجت الاسلام والمسلمین سید جواد خامنه ای (ره) مانند بیشتر روحانیون و مدرسان علوم دینی, زندگی بسیار ساده ای داشت.

" پدرم روحانی معروفی بود, اما خیلی پارسا و گوشه گیر... زندگی ما به سختی می گذشت. من یادم هست شب هایی اتفاق می افتاد که در منزل ما شام نبود! مادرم با زحمت برای ما شام تهیه می کرد و ... آن شام هم نان و کشمش بود. منزل پدری من که در آن متولد شده ام تا چهار, پنج سالگی من یک خانه ی 60-70 متری در محله ی فقیر نشین مشهد بود که فقط یک اتاق داشت و یک زیر زمین تاریک و خفه ای! هنگامی که برای  پدر میهمان می آمد (و معمولا بنا بر این که روحانی و محل مراجعه مردم بود, میهمان داشت) همه ی ما باید به زیر زمین می رفتیم تا مهمان برود. بعد عده ای که به پدر ارادتی داشتند, زمین کوچکی را کنار این منزل خریده به آن اضافه کردند و ما دارای سه اتاق شدیم.

مادرم یک خانم بسیار فهمیده کتابخوان دارای ذوق هنری و شاعری بود و با قرآن کاملا آَشنا بود. خیلی اوقات بچه ها را جمع می کرد و قصه هایی از زندگی پیامبران را از قرآن برایمان تعریف می کرد. بسیاری از اشعار حافظ را بنده از زبان مادرم شنیدم."

سید علی تحصیل را از 5 سالگی در مکتب خانه آغاز کرد و قرآن و الفبا را آموخت و سپس به دبستان رفت.

" روز اولی که به دبستان رفتم روز خوبی بود. عده بچه ها ی کلاس اول زیاد بود. روز پر شور و شعفی بود. البته من چشمم ضعیف بود و این در دوره اول مدرسه باعث نقص کار من می شد. تا مدتها خانواده متوجه نشدند. آن وقتی که من عینک زدم حدود سیزده سالم بود. کلاس پنجم و ششم به ریاضی و تاریخ و جغرافیا علاقه داشتم. قرآن خوان مدرسه هم بودم. همان ایام منبر آقای فلسفی را از رادیو گوش می دادیم. من منبر او را در بچگی تقلید می کردم و کتاب دینی را با صدای بلند شبیه او می خواندم. من بین سنین ده و سیزده سالگی معمم بودم. چون پدرم با هر کاری که رضاخان می کرد مخالف بود از جمله اتحاد لباس و دوست نداشت همان لباسی که رضاخان به زور می گوید بپوشیم.

از اوایلی که به مدرسه می رفتم با قبا می رفتم, زمستانها مادرم عمامه به سرم می پیچید. مادرم هم دختر روحانی بود و هم خواهر روحانی بود برای همین عمامه بستن را هم خوب بلد بود. البته با همان لباس با بچه ها بازی و شیطنت هم می کردیم.

من در دوره ی جوانی شعر گفتن را شروع کردم و گاهی شعر هم می گفتم و خوب و بد شعر را می شناختم و در انجمن ادبی مشهد نقدهایی که به اشعار انجام می دادم غالبا مورد تایید حضار و حتی خود شاعر بود. این مربوط با سالهای 36-37 است که تا سال 44 ادامه داشت بعد مبارزات ما را از شعر به کلی دور کرد. تا در این چند سال اخیر مجدد احساس کردم مایلم چیزی بر زبان بیاورم. از شعرهایی که من گفتم چند غزل بیشتر دردست مردم نیست."

از سال 1337 تا 1343 در حوزه ی علمیه ی قم به تحصیلات عالی در فقه و اصول فلسفه, مشغول شدند. در سال 1343, از مکاتباتی که با پدرشان داشتند متوجه شدند که یک چشم پدر به علت آب مروارید نابینا شده است, بسیار غمگین شدند و بین ماندن در قم و ادامه تحصیل و رفتن به مشهد و مواظبت از پدر مردد شدند. سرانجام به این نتیجه رسیدند که از قم به مشهد مهاجرت کنند و از پدرشان مواظبت نمایند.

بعضی از اساتید و آشنایان افسوس می خوردند که چرا ایشان به این زودی حوزه علمیه قم را ترک کردند, اگر می ماندند در آینده چنین و چنان می شدند! ... اما آینده نشان داد که انتخاب ایشان درست بوده و دست تقدیر الهی برای ایشان سرنوشتی دیگر و بهتر و والاتر از محاسبات آنان, رقم زده بود. آیا کسی تصور میکرد که در آن روز جوان عالم پر استعداد 25 ساله, که برای رضای خدا و خدمت به پدر و مادرش از قم به مشهد می رفت, 25 سال بعد, به مقام ولایت امرمسلمین خواهد رسید؟!

ایشان در مشهد دست از ادامه درس برنداشتند و جز ایام تعطیل یا مبارزه و زندان و مسافرت, به طور رسمی تحصیلات فقهی و اصول خود را تا سال 1347 ادامه دادند.

 

 

منبع: هفته نامه ی صبح صادق, به نقل از کتاب زندگی نامه مقام معظم رهبری, انتشارات ولایت

 

 

 

                                                               سید علی خامنه ای


نوشته شده در شنبه 86/4/23ساعت 8:52 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

تکلیف مرا روشن کن

 

گفتم تکلیف مرا روشن کن. همین امروز و فردا.

خواهش کردم... التماس کردم.

گفتم ازین بلاتکلیفی نحس مرا خلاص کن.

که خیالم آسوده شود از آبرویم.

که هر شب با اندیشه ای نگران و پر تشویش از شنیدن آن صدا به خواب نروم.

گفتم توبه می کنم.

نذر هم کردم... که نشانه ای نشانم دهی.

تا نفسم راحت شود...

تو اما به حرمت همان نذر بی بی

خواهشم را اجابت نکردی.

تا یادم نرود چگونه پا به گنداب زندگی ام نهادم.

یادم بماند که بیهوده خود را اسیر فلاکتی زشت کردم...!

تا هر لحظه از وحشت آبرو... توبه کنم.

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/4/20ساعت 9:41 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

بعضی ها گفتن وبلاگ موقت قشنگ تره و اینجا بنویسم بهتره. بعضی ها گفتن گه گاهی این جا رو هم آپ کنم بد نیست و بعضی ها هم ترجیح دادن من توی همون وب سابق مطلب بنویسم.

تصمیمی که خودم گرفتم اینه که هر از گاهی, بسته به حوصله و وقت و اوضاع روحی, این جا رو هم علاوه بر شعبه ی اصلی, سروسامونی بدم و مطلبی (از همون پرت و پلا ها!) بنویسم.

امیدوارم دوستان و بازدیدکنندگان هم راضی باشن.

... خدا هم راضی باشه...

 

 

من به چشم های بی قرار تو

قول می دهم:

ریشه های ما به آب

شاخه های ما به آفتاب می رسد

 

ما دوباره سبز می شویم!

- قیصر امین پور-

 


نوشته شده در جمعه 86/4/15ساعت 1:47 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

<   <<   26   27      >

آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com