سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

یک بار (فقط همون یک بار) توی دوران دانشجویی، در مسابقه طراحی اسماء الحسنی، تحت عنوان «هزارو یک بسم الله» که هر سال و توی ماه مبارک رمضان برگزار می شد شرکت کردم.

با زبون روزه رفتیم به یکی از سالن های ورزشی که محل برگزاری مسابقه بود. مثلا وضو هم گرفته بودیم که یه وقت با دست بی وضو مشغول طراحی اسم الله نشیم. تمام سالن رو با میزهای بزرگ نقشه کشی و طراحی پر کرده بودن و دو تا میز نور بزرگ هم در کنار 2 پریز برق قرار داده بودن. هر کس به سلیقه ی خودش پشت یکی از میزها قرار می گرفت و شروع به کار می شد. کاغذ و مقوا و شابلون و قلم مو و کاتر و وسیله های رنگی، بخشی از ابزار کارمون بود که هر کس می بایست همراه داشته باشه.

من قصد داشتم 2 تا کار تحویل بدم و از روزهای قبل هم روی اتدش (طرح اولیه) کار کرده بودم. در واقع ساعتها دعای «جوشن کبیر» رو زیر و رو کردم تا 2 تا از اسماء زیبای خدا رو انتخاب کنم. نتیجه این شد: « سرورالعارفین » و « عظیــم ».

ای عروس هنر از بخت شکایت منما/حجله ی حسن بیارای که داماد آمد

تا این غزل شبیه غزلهای من شود/چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

 

اگر چه نتیجه ی کار چندان عالی نشد و هیچ یک از کارهام برنده نشدن، اما هنوز هم به خاطر شرکت در اون مسابقه خوشحالم. یک ماه بعد از اون هم از تمام کارهای شرکت داده شده در مسابقه، نمایشگاهی در دانشکده مون برگزار شد.

........................................................
پایین نوشت 1: من باید سرباز می شدم؛ این طوری از ترس جانم سریعتر زندگی می کردم و بیشتر لذت می بردم. - آنتونی هاپکینز-
پایین نوشت 2: بازم از دنبال کردن یک سریال به طور کامل پشیمون شدم: مرگ تدریجی یک رویا!
پایین نوشت 3: سر به سرم نذار لطفا. حوصله ندارم!!
پایین نوشت 4: روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
واقعا چرا؟!...

 


نوشته شده در یکشنبه 87/8/26ساعت 8:40 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

اگر حتی سریال «یوسف پیامبر(ع)» از لحاظ اصول فیلم سازی و هنری درجه یک و بهترین نباشه، باز هم من مایلم تشکر کنم از تمام کسانی که برای ساختن این سریال زحمت کشیدن و خرج کردن. به خصوص به خاطر نحوه ی روایت قصه و دیالوگ های اون که کاملا منطبق با آیات و روایات، نوشته شده. به طوری که دوباره اعتراف می کنم به زیبایی قصه ی حضرت یوسف (ع)! (احسن القصص)

مدتی پیش متنی رو در جایی خوندم که خیلی زیبا بود. راست و دروغش گردن نویسنده ش!

یوسف
را بر سرِ بازار
مصــر فروختنــــد. –
گفتند هم وزنش طلا می گیرند؛
هر که داد، برد. – اشــراف آمدند با
همیان های پــــر زر، حکام و
بزرگان، همه. - همیان
روی همیان
گذاشتند.
یوســـف هنــوز
سنگین بود. – هر چه کردند نشد. دست روی دست گذاشتند. – دل ها
به شوق ِ رویش می تپید. جمعیت حیران جمالش بود. – ازدحام بود و
غلغله. تق وتق عصایی میان شلوغی پیچید. کسی نشنید. – پیرزن فقیر
شــهر بود با دو کلاف درهَمش. – جلوتر آمد. چشم ها خیره نگاهــش
کردند، چهره های مبهوت کوچه باز کردند به راهش. – آمد. قد راست
کرد. چشم دوخت در چشم های یوسف. کلاف میان دست هایش می لرزید،
و چیزی درون سینه اش انگار. تاجر گفت: به تماشا آمده ای؟ - پیرزن گفت: نه،
قصدم معامله است. – قهقهه شهر بلند شد. یوسف خم به ابرو آورد. پیرزن مات نگاهش
بود. – اشک از خنده به چشم های تاجر آمد. گوشه چشم های پیرزن هم قطره ای
 می درخشید. – تاجر گفت: چه می گویی پیرزن؟ یوسف را هم وزنش طلا
می خواهم، گمانت به دو کــلاف ِ درهَم ِ تو خواهم داد؟! – پیرزن گفت:
می دانم. – تاجر گفت: پس می خواستی خودت را مضحکه عام کنی؟ -
پیرزن گفت: نام مرا نیز در ردیف خریدارانش بیاورید. – و عصا زنان
دور شــد. صدای تق تق ِ محـــزون عصایش پتکی بود در بهت جمعیت.
- عزیز مصر بردش؛ -
هم وزنش طلا
د ا د ،
گویی
یـک هـزارم

دارایی اش را. – دل ِ
کوچک یوسف در هوای پیرزن
می تپید. کلاف ها همه زندگی زن بود. -
عزیـــز مصر بــردش؛ - کســی
ندانست؛ یوسف هنوز
سنگین بود.

- حمیده رضایی-
به نقل از فصلنامه ی ادبی هنری «عصر آینه»، شماره دوم، تابستان 86

....................................................
پایین نوشت1: کسی می دونه این اسامی هیجان انگیز رو از چه منبعی استخراج کردن؟ یوزارسیف، پوتیفار، آمین هوتپ، کاری ماما!!
پایین نوشت2: من مطمئنم وقتی داشتم به دنیا می اومدم، نافم رو با چیزی به نام «انتظار» بریدن!
پایین نوشت3: دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود...


نوشته شده در شنبه 87/8/11ساعت 7:1 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

قبل نوشت: داستانی که در پایین خواهید خواند، در 21/مهر/86 نوشته شده و یک بار هم در وبلاگ سابق به نمایش دراومد. بنابراین برای عده ای از دوستان تکراری و شاید هم کهنه اس. اما جالب اینه که امسال، بعد از عید سعید فطر، به مدت یک هفته سیستم پیامک شهر اهواز مختل شد و هیچ پیامکی ارسال نمی شد. اوضاع از پارسال خیلی وخیم تر بود!

*

یکی بود یکی نبود. یه اس ام اسی بود معروف به اس ام اس کوچولو که به مناسبت عید سعید فطر از طرف یک دوست برای دوست دیگه ارسال شده بود. اما متاسفانه توی راه گیر کرده بود و به مقصد نمی رسید. صاحب اس ام اس, هر چی منتظر گزارش تحویل موند, خبری نشد که نشد.
اس ام اس کوچولوی قصه ی ما مدتها بین زمین و هوا معلق مونده بود و سرگردان بود. تا اینکه رسید به یه اس ام اس دیگه.

اس ام اس کوچولو: سلام.
اس ام اس اول: سلام علیکم اس ام اس کوچولو! حالت خوبه؟ عیدت مبارک!!
اس ام اس کوچولو: خیلی ممنون. شما هم به مقصد نرسیدی و سرگردونی؟
اس ام اس اول: آره. من خیلی وقته که اینجا معلقم. صاحبم دیگه یادش رفته که منو ارسال کرده بود. آخه من توی شبای قدر فرستاده شدم و هنوز نرسیدم!
اس ام اس کوچولو: جدا؟! حالا این جا چیکار می کنی که حوصله ات سر نره؟
اس ام اس اول: من اینجا تنها نیستم. یه عالمه دوست دارم.
اس ام اس کوچولو: دوست؟...!
اس ام اس اول: اونا هم اس ام اس هایی هستن که هیچ وقت به مقصد نرسیدن.

اس ام اس اول, اس ام اس کوچولو رو برد پیش بقیه ی اس ام اس ها. اونجا هزاران اس ام اس وجود داشت که همگی به سرنوشت اس ام اس کوچولو دچار بودن. یعنی به مقصد نمی رسیدن که گزارش تحویل بدن.

اس ام اس اول: سلام بچه ها. بیاین با دوست جدیدمون آشنا بشین.
اس ام اس ها: سلام اس ام اس کوچولو. خوش اومدی!
اس ام اس دوم: چرا اینقدر ناراحتی عزیزم؟ غصه نخور, تو دیگه هیچ وقت به مقصد نمی رسی!
اس ام اس کوچولو با بغض: اما من دوست دارم به مقصد برسم. من با کلی خوشحالی ارسال شدم. اما حالا...
اس ام اس سوم: خودتو ناراحت نکن. مخابرات بهتر از این نمیشه! همین منو نیگا کن. برای نیمه شعبان فرستاده شدم ولی هنوز تو راهم! طرف ( صاحب اس ام اس) از رسیدن من نا امید شد و منو از توی گوشی اش پاک کرد.
اس ام اس چهارم: آره جونم. همه اش زیر سر این مخابراته. منم 3 ماه پیش از طرف یه پدر برای دخترش که دانشگاه شهرستان قبول شده بود ارسال شدم. ولی هرگز به اون دختر بیچاره نرسیدم.
اس ام اس پنجم: این که چیزی نیست. تو همه اش 2 – 3 روزه سرگردونی. من که واسه عید نوروز ارسال شدم چی بگم؟!

اس ام اس کوچولو حسابی تعجب کرده بود.
اس ام اس ششم: دنیا پر از اس ام اس های نرسیده اس! تو اگه بخوای غصه ی همه شونو بخوری که زود پیر می شی.
اس ام اس هفتم: البته دنیا به همون اندازه هم از اس ام اس های رسیده و گزارش تحویل داده, پُره. دنیا اونقدرا هم بد و نامهربون نیست.
اس ام اس هشتم: تو هم دلت خوشه اس ام اس هفتم! نصف بیشتر اس ام اس های ارسالی به مقصد نمی رسن. یا اینکه هرگز ارسال نمی شن!
اس ام اس نهم: مخابرات که به من و تو فکر نمی کنه اس ام اس کوچولو! اون فقط پولشو می گیره.

اس ام اس کوچولو حسابی گیج و نگران شد.

اس ام اس دهم: من اس ام اسی بودم که از طرف یه عاشق, برای معشوقش ارسال شدم. شاید اگه به مقصد می رسیدم, اون معشوق, عشقی که عاشق نسبت بهش داشت رو باور می کرد. فکر می کنی این چیزا برای مخابرات مهمه؟! من که فکر می کنم اصلا ربطی به مخابرات نداره.
اس ام اس هشتم: ای بابا! مگه میشه ربطی به مخابرات نداشته باشه؟
اس ام اس هفتم: بله میشه. اگه به همه ی اتفاقات به چشم تقدیر نگاه کرد, میشه. حتما تقدیر این بوده که عاشق نتونه اس ام اسی به معشوقش بده.
اس ام اس چهارم: لابد خدا نخواسته!
اس ام اس اول: مگه میشه خدا بد بخواد؟
اس ام اس هفتم: خدا بد نمی خواد. باید دید خوبی و بدی چیه.
اس ام اس نهم: میشه بفرمایین خودتون چرا به مقصد نرسیدین؟ اصلا حاوی چه پیامی هستین حضرت آقا؟!
اس ام اس هفتم با کمی مکث: من اس ام اس تبریک روز مادر بودم که از طرف پسری برای مادر مریضش ارسال شدم. درسته که هرگز به مقصد نرسیدم ولی عشق و محبت مادر و فرزندی, نیازمند آنتن مخابرات نیست که ارسال بشه و به مقصد نرسه. چنین حسی سریعتر از تمام خطوط و تلگراف ها و فیبر ها ی نوری به دل ها می رسه...

باز هم همه ی اس ام اس ها جلوی اس ام اس هفتم کم آورده بودن!

از دور, اس ام اس ناشناسی نزدیک شد و سلام کرد. هیچ کس دقیق چیزی از اون ناشناس نمی دونست.

اس ام اس ناشناس: گاهی اس ام اس ها برای بیان احساسات, کم و حقیرن. اونقدر حقیر که اگه هیچ وقت به مقصد نرسن بهتره. برای گفتن یه حرف هایی اس ام اس که هیچ, تلفن و نامه و چت و ... هم کمه. اون حرف ها اونقدر بزرگن که این تکنولوژی از پسش بر نمیاد. شاید اگه دو نفر روبه روی هم باشن هم نتون چنین حرفی رو به هم بگن.

اس ام اس دوم با کنجکاوی: پس چطوری اون حرفا باید گفته بشه؟

اس ام اس ناشناس: اون حرفا نباید گفته بشه... گفتن, حقیرشون می کنه. اما ناگفته که بمونن ارزش مند هستن.
اس ام اس سوم: مثلا چه حرفایی؟
اس ام اس ناشناس: مثلا جمله ی دوستت دارم...

چشمای اس ام اس دهم برق زد!

اس ام اس کوچولو پرسید: شما برای کی فرستاده شدین؟ حاوی چه مطلبی هستین؟
اس ام اس ناشناس: مقصد من مشخص و معین نیست.
اس ام اس هشتم: مگه میشه؟ خب به چه شماره ای فرستاده شدی؟
اس ام اس ناشناس: نمی دونم. معلوم نیست!
اس ام اس چهارم: خب از طرف کی فرستاده شدی؟
اس ام اس ناشناس: یک بنده ی خدا.
اس ام اس نهم: جواب سر بالا میدی؟!
اس ام اس کوچولو: میشه باز بشی تا بخونیمت و بفهمیم مقصدت کجاست؟

...

اس ام اس ها اس ام اس ناشناس رو باز کردن و خوندن:

  "salam khoda joon!

Kheyli dooset daram, be andazeye bozorgie khodet.

Hatta age hich kodoom az doahamo ejabat nakoni…"

 

...........................................
نکته: الان یادم افتاد که می تونستم از واژه ی "پیامک" استفاده کنم به جای اس ام اس!

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 87/7/29ساعت 2:0 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

چند سالی هست که مصادف با ماه مبارک رمضان، نمایشگاه قرآن و عترت در موزه هنرهای معاصر اهواز برپا میشه. امسال هم مثل سال های پیش برگزار شد و از لحاظ هایی بهتر بود و از لحاظ هایی ضعیف تر. پارسال موفق شدم یک دل سیر از نمایشگاه دیدن کنم و یک گزارش درست و حسابی هم ازش در بیارم. امسال اما در یک زمان کوتاه و فشرده، اون هم در آخرین روزهای برپایی نمایشگاه موفق به بازدید شدم. (عکس شماره 1)

یکی از بخش های جالب نمایشگاه، محفل انس با قرآن بود که هر شب به صورت مسابقه برگزار می شد. شرکت کننده ها همون بازدید کنندگانی بودن که قصد داشتن شانس خودشون رو در خصوص قرائت قرآن بسنجن. هر کس در صورت تمایل پشت تریبون می رفت و آیاتی رو تلاوت می کرد. در آخر هم امتیاز و جایزه داده می شد.

یک بخش دیگه ی نمایشگاه، به نمایش گذاشتن پوسترهایی با موضوع دفاع مقدس بود. پوسترها دیدنی بودن و رنگ و لعاب خاصی به نمایشگاه دادن. اما من آخر نفهمیدم که هنرمندان ِ این آثار خوزستانی بودن یا اینکه کارها از تهران و به طور حاضر و آماده برای نمایشگاه فرستاده شده بود؟ (عکس شماره 2)

رزوها فکر من این است و همه شب سخنم/ که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

زیر تمامی آثار، آرم بنیاد شهید زده شده بود.

بخش کودکان و بخش هنر، از برنامه های جنبی نمایشگاه بود که در مجموع بد نبودن (عکسهای شماره 3و4). غرفه ی قلم زنی روی فلز و معرق هم به همراه آموزش این هنرها بود که البته وقتی به این غرفه ها رسیدم تعطیل شده بودن!

بخش نرم افزار، یکی از بزرگترین بخش های نمایشگاه بود که میشه گفت با بخش کتاب، برابری داشت. اما این هم نصیبمون نشد و تا خواستیم بریم داخل، فرمودن وقت نمایشگاه تموم شده!

استقبال از نمایشگاه خوب بود و خب... میشه گفت هر سال خوب بوده. تنها من امسال به خوبی پارسال ازش استفاده نکردم. (عکس شماره 5)

 

توضیح عکس: یکی از پوسترهای جالب توجه دفاع مقدس که متاسفانه نام هنرمند اثر، خاطرم نیست.

..................................................
پایین نوشت1: من این روزها، به دلایل نه چندان مشخصی ازهمه ی مناسبت ها جا می مونم! ولی هنوز هم دیر نشده: « عید فطرتون مبارک. نماز و روزه هاتون قبول»
پایین نوشت2: از بین سالادِ سریالهای ماه رمضان امسال، یک صحنه،اون هم در آخرین قسمت، منو از تماشای سریال راضی کرد. صحنه ای که برای اولین بار به چشم خودم دیدم که از تلویزیون پخش شد... و اگر نمی دیدم باور نمی کردم! صحنه ی آخر سریال «مثل هیچ کس» لحظه ای که "داداشی" روی ایوان خانه، سر سجاده می ایسته و برای نماز صبح نیت میکنه و باقی اعضای خانواده به دنبالش...
فوق العاده بود.
پایین نوشت3: شاید مدتی نباشم. یعنی می خوام مدتی نباشم، اما به قول "حسن اجرایی" شک دارم بشه با بی وبلاگی سر کرد!

در اینجا عکسهای شماره دار را مشاهده کنید

.

نوشته شده در پنج شنبه 87/7/11ساعت 5:42 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

تو همیشه هستی اما این منم که از تو دورم

 

... فَلاَ تَغُرّنَّکُمُ ا لحَیَوةُ ا لدُّنیا و لا یَغُرّنَّکُم بِا الله ِا لغَرُورُ

 ... پس مبادا زندگی دنیا شما را بفریبد، و مبادا (شیطان) فریبکار شما را به (کَرَم) خدا مغرور سازد!

 

سوره لقمان - آیه 33

........................................................
پایین نوشت1: غرور... جزئی از وجودم شده.
پایین نوشت2:چند روزی میشه که «مستند دفاع مقدس» از شبکه های مختلف سیما در حال پخشه. مستندی دیدنی که خوراک بچه های هم سن و سال منه. کسانی که توی اون سال ها به دنیا اومدن و از جنگ، جز کمبود شیرخشک و محرومیت، چیزی نفهمیدن. دست کم اینجور مستندها می تونن خلاء اطلاعاتی ماها رو از تقدس یک دفاع (دفاع مقدس) پر کنن.
پایین نوشت3: چرا سریال های ماه رمضان امسال اینقدر یخمک تشریف دارن؟!!

 

 

 

 


نوشته شده در جمعه 87/7/5ساعت 5:20 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

گاهی آدم ها قدر خودشونو نمی دونن. اینجوری که نه به آدم های دیگه احترام میذارن و نه به خودشون. قدر و منزلت آدم ها متفاوته، اما هرکس به اندازه ی خودش قدری داره.

معمولا آدم ها فقط توی یک روز خاص، قدر خودشونو می دونن و به انسان بودنشون می بالن. به خاطر خودشون جشن میگیرن و دیگران به خاطر بودنشون، بهشون تبریک می گن. روزی مثل روز تولد!
توی این روز، بسته به شرایط روحی هر فرد، آدم ها خوشحال، مغرور، افسرده و روشنفکر (!) میشن. اما بیشتر از هر چیزی به قدر و ارزش خودشون فکر می کنن.

بی ارزش ترین آدم ها هم قدری دارن، حتی اگه خودشون هرگز پی به این قدر نبرن.

یک جورهایی این قدردانی با تولد درارتباطه. با هر تولدی باید قدردان مادری بود...
با هر تولدی باید به ارزش انسانیت پی برد...
با هر تولدی باید قدر بندگی رو دونست...

و با هر قدری
                     در هر قدری
                                         باید متولد شد!

........................................................
پایین نوشت1: در شب قدر، به پاس و قدردانی مهربانی ات استغفار می کنم... تا متولد شوم.
پایین نوشت2: این اولین سالیه که سالگرد تولدم این قدر به شبهای قدر نزدیکه.
پایین نوشت3: فرزند یکی از نزدیکان قراره درست در شبهای قدر متولد بشه. همه منتظر این تولدیم...

در شب های قدر، محتاج دعاهای خالص هستم.


نوشته شده در پنج شنبه 87/6/28ساعت 2:36 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

فصل تابستون، توی شهر ما یعنی گرما. یعنی بارش آتیش از آسمون! یعنی شرجی. یعنی وقتی پاتو از خونه میذاری بیرون، وارد حمام شده باشی! یعنی عطش. نمونه ی امروزی صحرای کربلا! (با اندکی تفاوت!!)

زیر این شلیک گرما و پرتوهای وحشیانه ی خورشید، تنها چیزی که امید به زندگی در انسان ایجاد میکنه، نشستن در خانه زیر نسیم ملایم و خنک کولر گازیه.

تمام ساعتهایی که در حال طی کردن خیابان های داغ باشی، یا توی تاکسی در حال عرق ریختن، یا زیر برق آفتاب منتظر اتوبوس ایستادن و تماشای حرارت ذوب کننده ای که از آسفالت نرم شده ی خیابون بلند میشه، فقط به یک چیز فکر می کنی: نوشیدن یک لیوان آب یخ. و فقط یه آرزو داری: رسیدن به منزل.

حول و حوش ساعت 2 ظهر - زمانیکه خیابونها خلوت می شن - اگر اونقدر بدشانس باشی که هنوز توی خیابون گیر کرده باشی، عطشت برای رسیدن به خونه و باد کولرگازی خوردن، بیشتر از اون تشنگی ای میشه که داره هلاکت میکنه. توی محله های پر رفت و آمد و بازارهای شلوغ، این شانس رو داری که از آب سردکن های فراوان گوشه ی پیاده رو استفاده کنی. (اگه از آب سردکنی به آب گرم کنی تغییر شغل نداده باشن!)

ساعتهای اوج گرما: بین ساعتهای 1 تا 4 بعد ازظهر، مردم رو دقیقا در حال فرار مشاهده می کنی. فرار از آفتاب سوختگی، فرار از حرارت، فرار از تشنگی، فرار از هلاکت! گاهی دلم می سوزه برای درختای توی بلوارها و پارک ها و یا گل هایی که در سطح شهر کاشته میشن و از شدت گرما، چیزی ازشون نمی مونه.

و از همه بیشتر مردم شهرم، که ناچارن همه ی عواقب ناشی از گرمازدگی و آفتاب سوختگی رو تحمل کنن و خم به ابرو نیارن.

اما...
فصل تابستون توی شهر ما، یعنی بی برقی! یعنی در روز هزار بار قطع و وصل شدن برق و هزار بار وارد شدن شوک به تمام وسایل برقی. یعنی داغون شدن موتور هر وسیله ی گرون قیمتی که توی خونه داریم. یعنی دل خوش کردن به چند دستگاه محافظ وسایل برقی، و عمل نکردن به موقع اونها. یعنی توی تاریکی نشستن و بادبزن دست گرفتن.

 

                                           در خلوت من نگاه سبزت جاریست/ این قسمت بی بودنم اجباریست

بی برقی یعنی طی کردن کیلومترها مسافت از روستاهای اطراف به سمت بیمارستان، برای گرفتن عکس های درمانی، و مواجه شدن با بخشی که به زور برق اضطراری روشن مونده! نه خبری از کولر هست و نه دستگاه های عکسبرداری، و همه چی بستگی به اون برق ِ رفته داره.

چطور دلم نسوزه برای مریض های بدحال و فقیری که از روستاهای دور افتاده به بیمارستان میان و در مقابل نگاه شرمنده ی من که دارم بهشون می فهمونم برق نیست، التماس می کنن...

چطور نسوزم وقتی هیچ پاسخی برای خواهش و التماس هاشون ندارم؟ چه جوابی بهشون بدم، جز اینکه:
این جا اهوازه... شهر من!

اینجا تشنگی و گرما زدگی و سوختن و عرق ریختن و التماس کردن و شرمنده شدن عادیه.
و حالا... فصل تابستون، توی شهر من... ماه، رمضان شده!

ماه رمضان شده تا من درک کنم عطش بی پایان مردمی رو که توی این شهر بزرگ، هیچ سرپناهی ندارن. تا بچشم تلخی غمی رو که توی سینه قایم می کنن. تا بخاطر بیارم که اینجا شهر هشت سال جنگه. شهر مظلومیته... شهر محرومیت و مقاومته. این جا... شهر منه! شهر من...

.

و باز، با همه ی کمبودها و ضعف ها و محرومیت هات
... دوستت دارم.

........................................................
پایین نوشت1: آخرین باری که اومدی اهواز کی بود؟
پایین نوشت2: باید یه دعای توسلی، زیارت عاشورایی چیزی نذر کنم که حین به روز کردن این پست، برق قطع نشه!
پایین نوشت3: چند روز پیش تلویزیون زیر نویس میکرد یه جمله ای رو که نمیدونم از کی بود، ولی به چشمم جالب اومد: روزه گرفتن در هوای گرم، ثواب بیشتری دارد...

 


نوشته شده در دوشنبه 87/6/18ساعت 3:39 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com