سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

خیلی وقت بود «موج زده» نشده بودم! اما وقتی دعوتت بکنن که نمی تونی نه بگی.

موضوع از این قراره که «ضعیفه» (رفیق گرمابه و گلستان!!) ما رو دعوت کردن به موج ِ تازه راه اندازی شده ای که اختصاص پیدا می کنه به خاطرات ایام دهه فجر. حالا من هر چی فکر می کنم، خاطره ی خاصی به ذهنم نمی رسه. در هر حال یه چیزایی تعریف می کنم شاید جالب باشه!

بدون اغراق می تونم بگم مدرسه رفتن رو بیش از هر چیزی، به خاطر مراسمات ایام دهه ی فجرش دوست داشتم (درس خوندن که عمل جذابی نبود!). همه ی شور و هیجانش هم توی تزئین کلاس و اجرای تاترهای طنز و سرود و... یود. یادمه «راهنمایی» که بودم، مدرسه مون کلاسی رو که قشنگ تر از بقیه تزئین شده بود سر صف تشویق می کرد و این برامون تبدیل به رقابت شده بود. رقابتی شدید تر از رقابتهای درسی!

چند سال پیاپی (در همون دوران راهنمایی) با دوستام گروه تاتر و سرود تشکیل داده بودم و کارامون بسیار مورد توجه قرار گرفته بود. مثلا اولین تاتری که خیلی طرفدار پیدا کرد «مسابقه هفته» بود. من نقش مرحوم «منوچهر نوذری» رو به عنوان مجری داشتم و 3 نفر از بچه ها هم شرکت کننده های مسابقه بودن. این تاتر به حدی خنده دار بود که خودمون حین اجرا خنده مون می گرفت! بعد از اون موفقیت، اعتماد به نفس بالایی پیدا کردم و چندین تاتر دیگه رو کارگردانی کردم که بعضی هاش هم مورد توجه قرار گرفت. اما اون موقع ها «کناره گیری کردن به خاطر عزیز ماندن» هنوز مُد نشده بود. این بود که اونقدر از این قبیل تاترها در مناسبتهای گوناگون کار کردم که تکراری شد و یک جورهایی به گند کشیده شد! آخرین تاتری که اجرا کردم (که از قضا در ایام دهه ی فجر هم بود) تایم طولانی داشت و وقت زیادی از مراسم رو گرفت. به طوری که صدای اعتراض بچه ها درومد و خانم ناظم هم اومد و آروم توی گوشم گفت: «زودتر تمومش کنین!» بعد از اون به حدی توی ذوقم خورد که دیگه توی هیچ تاتری شرکت نکردم.

نتیجه گیری اول: انتقاد پذیر بودن خوب است!
نتیجه گیری دوم: قبل از تکراری شدن، از هنر ِ خود، خداحافظی کنید!!

خب، دیگه فکر کنم برای دعوت کردن کسی به این موج، دیر شده باشه. چراکه از دهه ی فجر خیلی میگذره. پس بی خیال!

................................................................
پایین نوشت1: این اربعین، یکی از بهترین اربعین های عمرم بود. از روزهای تاسوعا و عاشورا هم برام بهتر بود. انشالله خدا قبول کنه.
پایین نوشت2: هر چی می خوام به روی خودم نیارم نمی شه. این دلتنگی از دفعات قبلی آزاردهنده تره...

قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی


نوشته شده در چهارشنبه 87/11/30ساعت 1:9 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

نیمه های اردیبهشت 1384 بود. توی یک روز خوش آب و هوا، وقتی داشتم از دانشکده به خونه برمی گشتم دیدمش. از لابه لای ده ها روزنامه و مجله برام دست تکون داد! بهش دقت کردم، بالاش نوشته بود: « همشهری جوان ». لوگوی "همشهری" اش که به چشمم آشنا بود، اما "جوان" اش که با گرافیک زیبایی طراحی شده بود، تازگی داشت و چشممو گرفت. از او نجایی که اون روز قدری سرخوش بودم (!) یک 200 تومانی به فروشنده دادم و خریدمش... و اینگونه بود که من هم «همشهری جوان» خوان شدم!

 

  

همشهری من جوان است، همچون دل تو

 

شماره 16 بود. این یعنی پانزده شماره اش رو تا اون موقع از دست داده بودم. اما چون هفته نامه بود و هر هفته تشریفش رو می آورد، بعدا هم شماره های زیادیش رو از دست دادم. چراکه فرصت نمی کردم بیش از اینها بخونمش.

فضا و حال و هوای نشریه، شباهت زیادی به روزهای نخستین ماهنامه «سروش جوان» داشت. نشریه ای که من قبلا از طرفداران قرص و محکمش بودم. با چرخی در اولین شماره ای که از همشهری جوان خریده بودم، فهمیدم که بخش اعظم نویسنده ها و هیئت تحریریه ی این مجله، همون سروش جوانیهای سابق هستن که حالا در قالب جدیدی دست به کار شدن.

می تونم بگم «همشهری جوان» به مراتب قوی تر از «سروش جوان» عمل می کرد. این بود که به مرور شیفته اش شدم و هر روز با لذت بیشتری داخلش پرسه می زدم. کم کم بعضی نویسنده ها و گرافیست های مجله رو شناختم و هنوزم که هنوزه صفحات نشریه رو به امید خوندن نوشته ها و دیدن آثار اونها ورق می زنم. کسانی مثل «نفیسه مرشدزاده» (که معرکه اس قلمش!)، «محمدرضا دوست محمدی» (که بی نظیره هنرش!)، «احسان ناظم بکایی» (که خوندیه طنزش!)، «فاطمه عبدلی» (که خاصه گزارش هاش!)، «محمد جباری» (که ویژه اس نوشته هاش!)، «حبیبه جعفریان» (که زیباست روزهاش!) و...

با همه ی این اوصاف، مدتهاست که از حال و هوای نشریه ی مورد علاقه م فاصله گرفتم. چند ماهی یک بار ممکنه یک شماره اش رو بخرم و تازه همون رو هم تمام و کمال نمی خونم. اولین چیزی که منو از همشهری جوان دور کرد، همین «وبلاگ نویسی» بود! نوشتن حرفهام توی وبلاگی که مال خودم بود، آنچنان برام جذاب بود که منو از خیلی کارها، حتی خوندن مجله ی مورد علاقه م دور کرد. بعدش هم رفتن به سرکار و تاهل و بی پولی و از این قبیل، باعث شدن وقتی برای «همشهری جوان» نمونه.

هنوز هم نتونستم کاری کنم و وقتم رو جوری تنظیم کنم که بشه مجله هم خوند. آخرین باری که همشهری جوان خریدم، 14 دی ماه 87 بود، یعنی شماره 196. با این شماره جمعا 38 شماره از این نشریه رو تا حالا جمع آوری کردم.

اولین صفحه ی این مجله که همیشه ارتباط خاصی باهاش برقرار می کنم صفحه ی «بسم الله» و بعدش صفحه ی جلده! طرح جلدهای این نشریه به عقیده ی من از خاص ترین و ابتکاری ترین طرح جلدها محسوب می شه.

اینطور که به نظر میرسه خیلی از اطرافیان ِ من در عرصه ی وبلاگ نویسی، اهل مطالعه ی این نشریه هستن. پس فکر کنم با این توصیفاتی که ذکر شد، چندان هم بی گانه نباشن. اگر اینطوره، برام بگین از لحظه های شیرین همشهری ِ جوان... 


من پیر هم بشوم... تو جوانی!

 

...................................................................
پایین نوشت1: وبلاگ نوشتن یا ننوشتن... مسئله این است!
پایین نوشت2: رسیدیم به «دهه ی فجر»... به «لاله ی در خون خفته». سی امین سالگردش رو تبریک می گم.
پایین نوشت3: هر چه بیشتر انقلاب می کنیم، بیشتر عاشق می شویم و هر چه بیشتر عشق می ورزیم، بیشتر دلمان می خواهد انقلاب کنیم.
- ازشعارهای دانشجویان اروپایی دهه هفتاد -
پایین نوشت آخر:

سودای تو از سرم به در می نرود      نقشت ز برابر نظرم می نرود
    افسوس که در پای تو ای سرو روان      سر می رود و بی تو به سر می نرود

- سعدی -

 

 

 

 

 

  

  


نوشته شده در سه شنبه 87/11/15ساعت 11:18 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

مرا عاشق خودت بکن.

بگذار خاکستری هم نماند از من
و روزها و شب ها
تنها در حسرت
تو
                    
  سپری شوند.

بگذار جز خودت
ذکری نباشد بر لبانم
و زیبا ترین سخنم
                  نام تو باشد.

مرا برای عاشقت شدن،
                              بمیران...

.....................................................
پایین نوشت1: چهارم آذرماه هشتاد و شیش بود که اینو نوشتم. یک شب که خسته بودم از تعلقات زمینی، با این نوشته به درگاهش التماس کردم که سراسر وجودم رو پُر کنه از خودش و خودش و خودش...
پایین نوشت2: برخی تعلقات زمینی، تجربه ی خوبی هستن برای بریدن از تمام تعلقات زمینی!
پایین نوشت3: و سرانجام غزه... (خدایا شکرت)

هر شب کنار مقبره ها راه می روم          شاید هوای زیستنم را عوض کنم


نوشته شده در دوشنبه 87/10/30ساعت 7:35 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

از عزاداریهای منظم خوشم نمیاد. از اینکه گروهی صف های منظمی تشکیل بدن و سینه بزنن بدم میاد. یا صف های طولانی زنجیر زنی که دیگه خیلی مسخره اس! عزاداری باید شبیه « عـــزا » باشه.
از دسته های سینه زنی ِ خودجوش خوشم میاد. همون هایی که هیچ نظمی رو رعایت نمی کنن و در عوض با نهایت خلوص، به سر و سینه می کوبن. همون هایی که به دور از هرگونه اسم و رسم یا چشم و هم چشمی، فقط اومدن که استفاده ی حقیقی ببرن از این شب ها.
به نظرم قدیم ترا شیوه ی عزاداری مردم قشنگ تر بود. یعضی از شهرها عزاداریهاشون خلاصه میشد در سخنرانی و مرثیه خوانی و نوحه و سینه زنی. دیگه نه خبری از زنجیر و قمه بود، نه این همه عَلمَ جورواجور که بیشتر برای رو کم کنی ساخته میشن تا برای امام حسین! اما الان عزاداری امام حسین برای دسته های عزاداری، شده یه بازی. عملا با ساختن این همه عَلمَ ِ کوتاه و بلند و این تمثال های گوناگون (که معلوم نیست ساختنشون حلال باشه) دارن بازی می کنن و اسمش رو هم گذاشتن عزاداری. من که میون این دسته های رنگارنگ هیچ « عــزایی » نمی بینم.
اینها همه اش جداست از اون آدم هایی که برای نمایش دادن خودشون به مجلس های عزاداری میان! [ یادم افتاد به چیزی که تازگیا شنیدم. اینکه آرایشگاههای مردانه بیشترین مشتری رو در شبهای تاسوعا و عاشورا دارن!!] حتی از این نظم های خاصی که به دسته های سینه زنی - حین سینه زدن- داده میشه خوشم نمیاد. سینه زنی «واحد» یا «بوشهری» یا با ضرب تند و الخ!
من دوست دارم سینه زدن، خودش بیاد. یعنی تو اونقدر از شنیدن ماجرای ظهر عاشورا دلت به درد بیاد که از شدت ناراحتی به سر و سینه ات بکوبی. مثل زن هایی که روی پا می زنن و ناله و شیون می کنن. انگار عزیزترین کسشون رو از دست دادن.

ما کی قراره یاد بگیریم که « حسین » (ع) عزیزترین کسمون بود؟...

.............................................................
پایین نوشت1: وقتی شنیدم تماشاگران ترکیه ای، حین مسابقه بسکتبال تیم های ترکیه و اسرائیل، بازیکنان اسرائیلی رو با پرتاب اشیاء از زمین اخراج کردن، دلم خنک شد!
پایین نوشت2: این روزها تلویزیون صحنه های جالبی از عزاداری یزدی ها نشون میداد. از این همه شکوه و وحدت مردم (که هیچ نظم خاصی هم نداشت) لذت بردم.
پایین نوشت3: با همه ی اینها بابام حرف قشنگی میزد. می گفت عزاداری کردن ایرانیا برای امام حسین (ع)، بیشتر به عاشقی کردن می مونه تا عزاداری...
پایین نوشت آخر:

عمریست زیر بیرقتان جا گرفته ایم    یک قطره اشک داده و دریا گرفته ایم


نوشته شده در جمعه 87/10/20ساعت 2:59 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

و تو این بار
                 به ناگاه می رسی از راه.

و من این بار
                با قلبی وسیع تر از هر بار
                                                 عزادارت می شوم.

سلام ای بهترین بهانه ی اشک هایم...

 

الحمد الله عَلی عَظیم رَزیّتی

خدای را سپاس بر این غم سنگین که در سینه ی من است

- زیارت عاشورا-

......................................................
پایین نوشت1: غـــــــــزه... (نمی دانم چه می خواهم بگویم/ زبانم در دهان باز بسته است)
پایین نوشت2: امسال برای اولین بار بود که شب یلدا، برام شب مهمی شد!

گفتم هوای میــکده غـــم می برد زدل           گفتا خوش آنکسان که دلـــی شادمان کنند
...
مرغ کم حوصله را گو غـــم خود خور که براو    گو، نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن

پایین نوشت3: گرچه چندان دل و دماغ ندارم، ولی بایستی به رسم وبلاگ نویسان، به دوستان سر بزنم و از همه تشکر کنم.
پایین نوشت آخر: چاره ای نمونده جز رفتن و رفتن...


نوشته شده در سه شنبه 87/10/10ساعت 7:21 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

چه بود زندگی
تو اگر نبودی:

خلبانی
که بین آسمان و زمین همه چیز از یادش رفته است.

 

نشد یک لحظه از یادت جدا دل/ زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل!

 - شمس لنگرودی-

..........................................................
پایین نوشت1: این اواخر بودم و نبودم. از این به بعد هم هستم و نیستم!
پایین نوشت2: عید قربان گذشت. عید غدیر هم هنوز نیومده. من چی رو تبریک بگم؟!!

همه ی روزهاتون عید... عیدتون مبارک.

 


نوشته شده در جمعه 87/9/22ساعت 9:24 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

  "هر کس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوه ناک شود. اگر به شدت اندوه ناک شود."

خیلی وقته که می خوام دربارش بنویسم و به نقد بگذارمش. شاید دیگه قدری دیر شده باشه و کتاب از اون هیجان روزهای اولش دور شده باشه. اما هنوز هم چیزی از خاص بودنش کم نشده.

روی ماه خداوند را ببوس . مصطفی مستور . نشر مرکز . چاپ اول 1379

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی/شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال

کتاب، از ابتدا تا انتها یک قصه رو روایت می کنه که پیچیدگی خاصی هم در نحوه روایت گری اون نیست. پیچ قصه، توی نوع داستانی هست که داره روایت میشه. اونقدر پیچ و تاب پیدا می کنه که ممکن هست خواننده رو گیج کنه.

مستور در این کتاب و همچنین در اغلب کتابهاش، رسم الخط مخصوصی رو رعایت کرده که به عبارتی همون جدانویسی محسوب میشه. این شیوه ی نگارش، بی شک اثر گذاری شگرفی ایجاد می کنه. کتاب، پر از مفاهیم جدید و بدیعه. چیزهایی که می تونه دستاوردهای شخص نویسنده باشه که در قالب یک داستان عرضه کرده. با این حال خالی از هر گونه شعار زدگی و کلیشه شدنه.

«یونس» جوانی که در حال نوشتن تز دکترای پژوهشگری اجتماعیه و موضوعی که برای تزش انتخاب کرده قدری گنگ و پیچیده س. اون دچار نوعی شک و خلاء معنوی شده و حس می کنه دلیلی برای اثبات وجود خداوند در این دنیا وجود نداره. نامزد و یکی از دوستانش به نام «علیرضا»، برای رهایی اون از برزخ شک و تردید، کمک های مفیدی انجام میدن. میشه گفت قشنگ ترین حرف های کتاب از زبان علیرضا و یا نامزد یونس گفته میشه.

موضوع تزی که قهرمان قصه برداشته، یکی از جریان های اصلی کتاب محسوب میشه که پر از افت و خیز و هیجانه. در جایی، نامزد یونس (سایه) بخشی از مکالمات خداوند و موسی (ع) رو برای اون می خونه:
"ای پسر عمران! هرگاه بنده ای مرا بخواند، آن چنان به سخن او گوش می سپرم که گویی بنده ای جز او ندارم اما شگفتا که بنده ام همه را چنان می خواند که گویی همه خدای ِ اویند جز من."

البته علیرضا نسبت به سایه از قدرت بیشتری در گفتن مفاهیم زیبا برخورداره:
"کلیدها به همان راحتی که در را باز می کنند قفل هم می کنند."

بارها بهت یادآوری میشه که «علم» ناتوان تر از تصورته. بهت می فهمونه که «علم» خیلی ضعیفه... حقیره...
گاهی هم اتفاقات بسیار ساده ی روزمره، با قرار گرفتن در لابه لای افکار در هم ریخته ی یونس، معناهای بزرگ و والایی پیدا می کنن. در جایی از کتاب، یونس به یک روانپزشک مراجعه می کنه. اون دکتر حرف هایی میزنه که قدری با باورهای گذشته ی ما متفاوته:
"باران ِ خبر، دانایی انسان رو آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. دانایی ِ پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست."

من فکر میکنم بشه این کتاب رو یک کتاب فلسفی به حساب آورد. وقتی علیرضا می خواد درباره ی وجود چیزهایی مثل خداوند با یونس صحبت کنه میگه:
"این چیزها رو نمی شه فهمید یا درک کرد یا حتی توضیح داد. به این چیزها می شه نزدیک شد یا اون ها رو حس کرد و حتی در اون ها حل شد اما هرگز نمی شه اون ها رو حتی به اندازه ی ذره ای درک کرد و فهمید."

و در پایان تو حس می کنی که با خوندن این داستان، - به نوعی- خداوند رو تجربه کردی:
"من توی سفره خالی شما هستم. توی چروک صورت عزیز... توی ناله های زنی که داره وضع حمل می کنه... توی چشم های سرخ شده ی کسی که به ناحق سیلی می خوره... توی توبه های مکرری که دائم شکسته می شن. توی پشیمانی از گناه. توی بازگشت به من..."

نام کتاب (روی ماه خداوند را ببوس) از نکات ظریف کتابه که من به خاطر انتخاب این نام، نویسنده رو تحسین می کنم! کلا مستور، نام های جالب و خاصی برای کتابهاش انتخاب می کنه که معمولا تنها در یک جای کتاب و توی یک جمله ی سریع به زبون میان.

لطفا از خواندن این کتاب لذت ببرید!!

..........................................................
پایین نوشت1: درست نمی دونم، ولی شاید به خاطر مرور دوباره ی « روی ماه...» باشه که حس می کنم به تاخیر افتادن اون کار خیر، یکی از نشونه های مستقیم خداونده...
پایین نوشت2: روزی که رفتم سر کار، به همه می گفتم من اینجا موندنی نیستم، موقتی ام! اما گویا به زور باهام قرارداد بستن و موندگار شدم. (به گمونم اینم به نوعی، پس گردنی ِ خدا باشه به من!!)
پایین نوشت3: آخ!...

 

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 87/9/11ساعت 9:34 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com