سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمستان در زادگاه من، با باران و باد و سرما و بخارِ سفیدی که از دهان خارج می شه تعریف می شد. چیزی بیشتر از این نداشت.
اما اینجا – در نزدیکیهای بارگاه مقدس ثامن الحجج (ع)- زمستان بدون بــرف معنی نداره. در زندگیم بارش برف رو فقط به تعداد انگشتهای دست دیده بودم. اما حالا فرصت تجربه ی این لذتِ شیرین رو بیش از قبل دارم.

همیشه می گفتن و می شنیدیم که باران شاعرانه س، و شاید کمتر شنیده باشیم که برف عاشقانه س. اما این عقیده ی منه. شاید چون برخلاف نظر بعضی ها که مشکی رو رنگی عاشقانه می دونن، من در سفید عشقِ بهتری رو می بینم. اصلا اگر از من بپرسن عشق چه رنگیه، بی تردید خواهم گفت: سفید.
از اول زمستان تا حالا چند باری این "عشق" بر سرمون باریده و خدا رو شکر کردیم برای این محبت خوش رنگش. تا تونستیم هم عکس و فیلم گرفتیم از طبیعت برفیِ شهر، تا خاطره ی اولین فصلِ برفیِ زندگی مشترکمون تا سال بعد هم به یادگار بمونه.

زمستان است

دیدن شاخه های لخت و برفیِ درخت ها اغلب منو یاد یک واژه می اندازه: رستاخیز!

عشــق رازی ست که تنها به خدا باید گفت
چه سخــن ها که خـــــدا با مــــنِ تنها دارد
*

..................................................
پایین نوشت1: انقلاب مصر، قیام مردم تونس، الجزایر، بحرین، کویت و... . ظهور نزدیک است.
پایین نوشت2: سه هفته اس یه کتاب فسقلی رو دستم گرفتم، هنوز تمومش نکردم. بدجوری تنبل شدم!
(عادت می کنیم/ زویا پیرزاد/ نشر مرکز)

*فاضل نظری

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/5ساعت 2:38 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

فیلم سینمایی «طلا و مس» ساخته ی «همایون اسعدیان»، فیلمی نیست که به تازگی اکران شده باشه اما من به تازگی موفق به دیدنش شدم و حس کردم باید قدری درباره ش حرف زد (یا به عبارتی نوشت). وقتی در جایی خوندم که «طلا ومس» مورد توجه رهبر قرار گرفته و ایشون فیلم رو تمجید کردن، کنجکاوتر شدم تا ببینم موضوع از چه قراره.
فضای فیلم، بسیار شباهت داشت به فیلم «زیر نور ماهِ» سید رضا میرکریمی. اما «طلا و مس» صرفا قصه ی زندگی یک طلبه ی جوان رو روایت می کنه با مشکلات خاص خودش. طلبه ای که به خاطر بیماریِ همسرش، از درس خوندن هم فاصله می گیره و ناچار میشه به "چیزهای کوچک" توجه کنه. طلبه ی نیشابوری برای ادامه ی تحصیلش با خانواده به تهران کوچ می کنه تا به قول خودش سعادتی بشه و از کلاس اخلاقِ "حاج آقا رحیم" استفاده بکنه. کلاسی که گرچه هرگز موفق به شرکتِ در اون نمی شه، اما به واسطه ی اتفاقاتی که براش می افته، از اون درسِ اخلاق بی نصیب نمی مونه.

اکسیر عشق در مسم افتاد و زر شدم

 

بازی روان و رئالیستیِ «بهروز شعیبی» در نقش طلبه ی جوان و «نگار جواهریان» در نقش همسرش، یکی از نقاط قوتِ اصلیِ این فیلمه. سکانس ها و دیالوگ ها و حتی عمل ها و عکس العمل ها به حدی به زندگیِ عادیِ آدم ها شباهت داره که جای هیچ نقدی رو باقی نمی گذاره. روایت گریِ ساده و به دور از پیچیدگی های مرسوم، نمونه‏ی بارزی از شیوه‏ی رئالیستیِ فیلم محسوب میشه.
فیلم حتی دیالوگ پیچیده و غیر قابل هضمی نداره، با این حال سرشار از مفاهیم عمیق عرفانیه. بخصوص در چند سکانسِ پایانی. این سادگی و صراحت، حتی تلخ بودنِ موضوعِ فیلم رو هم تحت شعاع خودش قرار میده و در بعضی جاها شیرینش می کنه.
... و صحنه ی پایانی فیلم، که بغض غریبی در گلوی من ساخت.

........................................................
پایین نوشت1: بلاخره سعادت شد و فیلم «ملک سلیمان» رو دیدم. اون هم در سینما!
پایین نوشت2:

عشــق تا بر «دل» بیچاره فرو ریختنی ست
دل اگر کـــــوه! به یکبـاره فرو ریختنی ست

- فاضل نظری -

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/11/26ساعت 2:14 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

أَلَــم یَـعـلَم بِــأنَّ اللهَ یَـــرَی

آیا او ندانست که خداوند (همه ی اعمالش را) می بیند؟!...

پشیمانی

سوره ی علق، آیه ی 14

............................................................
پایین نوشت1: 12 بهمن، سالروز بازگشت امامِ مردمِ ایرانه. این روز به عقیده ی دلم از 22 بهمن و 12 فروردین و اینها هم بزرگتره. این تنها روزیه که دوست داشتم به خاطرش زودتر متولد می شدم تا می تونستم درکش کنم.
پایین نوشت2: شهادت امام رضا (ع) برای خراسانی ها بزرگ ترین مناسبت برای عزاداریه. گمون نکنم عاشورا هم اینقدر براشون مهم باشه که این روز مهمه! در واقع از اربعین تا شهادت امام رضا (ع) همه سیاه پوشن. پیشاپیش رحلت رسول اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) و امام رضا (ع) رو تسلیت می گم.
پایین نوشت3:

هر غنچه ای که سر زند از خاک، بعد از این
لبــــخند یوســفِ به سفر رفتــــه ی من است

- فاضل نظری-

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/11/12ساعت 2:5 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

نمی دونم چرا شبکه یک سیما هر وقت برنامه کم میاره به سریالِ خارجی «رودخانه برفی» پناه می بره. کافیه در بین روز و یا حتی در ساعتهای کم بیننده، برنامه ی خاصی نداشته باشه، اون وقته که برای چندمین بار سریالِ «رودخانه برفی» رو پخش می کنه. سریالی که به خاطر صحنه های نامناسبی که داشته دچار سانسور شدیدی شده و در هر قسمت، تنها گزیده ای از اون پخش میشه. به طوری که اغلب ناقص و نامفهوم به پایان می رسه.

مردی از رودخانه برفی 

 

یادمه حدود 13 سال پیش که این سریال برای اولین بار از همین شبکه پخش شد، یکی از بیننده های ثابتش بودم و علاقه ی زیادی بهش داشتم. هر هفته منتظر روزی بودم که این سریال پخش میشه و از دیدنش هم بسیار لذت می بردم. اما هر چیز لذت ناکی هم اگر گرفتار تکرار بشه، خسته کننده و گاهی هم چندش آور میشه.

این روزها با دیدن بعضی از قسمتهای «رودخانه برفی» یادِ خاطرات گذشته و دوران نوجوانی خودم می افتم. اما هنوز نمی تونم بفهمم مسئولین شبکه یک سیما دقیقا به چه علت و با چه هدفی این سریال (و یا سریالهای مشابه به این رو) همچنان و با فاصله های کوتاه پخش می کنن. خوشبختانه خودم رو زیاد مخاطب تلویزیون نمی دونم وگرنه حتما معتقد بودم که به شعورم توهین شده!

..........................................................
پایین نوشت1: یادِ کارتون «هاچ، زنبور عسل» افتادم که هرگز به پایان نرسید و مادرِ هاچ رو هیچ کس ندید!
پایین نوشت2: سریال «مرگ تدریجی یک رویا» که برای دومین بار داره پخش میشه، بیشتر از دفعه ی اول توجه منو به خودش جلب کرده!
پایین نوشت3:
دریا
          آئینه ی ابرهاست
                               که صورتشان را می آرایند
                                                          پیش از آنکه ببارند.

- شمس لنگرودی-

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/30ساعت 6:33 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

باز قسمت شد زمستان باشد، محرم باشد، او باشد و صحن گوهرشاد. حرم باشیم و هوا سرد.
این بار کنار هم بایستیم و نماز بخوانیم، به جماعت. روی فرش های سرما زده، زیر طاقِ مسجد، نزدیک منبر بزرگِ چوبی (که در قالبی شیشه ای گذاشته اند) و منتظر آمدن توست. و تو آنجا چقـــــــدر زیبایی!

- الحمدالله... الشهد ان لا اله الا الله...
بخارِ سفیدی با ذکر هر کلمه از دهانمان می تراود. این سرما چقدر شبیه آن تاسوعاست.

در نماز حواسم خوب به مُقرنس ها و نقش زیر گنبد است. بعد حواسم می رود پی لوستر بزرگی که از مرکز گنبد آویزان شده. بعد کبوترهایی می بینم که تفریحشان نشستن بر روی چراغ های لوستر است.
از تماشای لوستر، به محراب می رسم که درست روبه روی من است... و من، یادم رفته که سردم است!
نماز تمام می شود و من یادم می آید هیچ حواسم نبوده که نماز می خواندم.

گوهرشاد را برای اولین بار است که خلوت می بینم. حوضِ صحن هم هنوز یخ نزده و آب، برای خودش بازی می کند. هوای هشتی ها به مراتب گرم تر است و مردانی را می بینم که آنجا به نماز ایستاده اند. اما چه حیف! آنها در نمازشان محراب را نمی بینند. حتی مقرنس ها را.

بلند می شویم تا به حیاط برویم. این یعنی پاها دوباره باید در کفش بروند. حس می کنم دلم می خواهد بی خیالِ کفش ها، با پای برهنه تا نزدیکِ حوض بروم. این جا مقدس تر از آن است که کفش به پا داشته باشی!
... و سردتر از آن است که کفش به پا نداشته باشی! اما چه سود، که کفش ها هم پایم را گرم نمی کنند.

به سمت حوض نمی روم. این حوض است که به سمت من می آید! صدای بازیِ آب همیشه دوست داشتنی ست و تماشای این صدا دوست داشتنی تر.
دستان او را می گیرم و می رویم. حوض انگار اما دنبالمان می آید. یا انگار ما دورِ حوض می چرخیم. یا شاید...
آخ! شال گردن نارنجیِ جیغم را نیاورده ام! شاید برای همین بینی ام سرخ شده.

?

وارد می شویم و راه دو تا می شود. قرارمان 10 دقیقه ی دیگر، سرِ همین دو راهی.
زن ها شلوغ تر از مردها هستند. نامرتب تر، پُر سرو صدا تر، پُر غصه تر... و عاشق تر. آنجا دستهای خواهش آنقدر زیادند که من یادم می رود دستهایم را بالا بیاورم.
و تماشای عاشقی چقـــدر زیباست.

?

از 10 دقیقه خیلی گذشته و من هنوز عاشقی نکرده ام! سراسیمه برمی گردم به سرِ دو راهی. او ایستاده و به من لبخند می زند. تازه می فهمم لبخندش چقدر شبیه من است. خیالم راحت می شود. او که لبخند زده باشد انگار من عاشقی کرده ام. به هم نزدیک می شویم:
- زیارت قبول!
و با لبخند... از صحن جامع رضوی خارج می شویم.

صحن جامع رضوی

 

  ............................................................
پایین نوشت:

با تیشه ی خیال تراشیده ام تو را
در هر بُتی که ساخته ام دیده ام تو را

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/10/21ساعت 6:23 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

قصه از اونجایی شروع شد که آقای ایمنی با اون قد کوتاه و دندونای پسر شجاعش اومد توی تلویزیون و هی گفت «لامپ اضافی خاموش» و صد البته که با یک گل بهار نمی شود. برای خاموش شدن لامپهای اضافه این کافی نبود و باید فکر دیگه ای میشد. کارِ آقای ایمنی در حدِ اون لامپهای اضافه نموند و به سروقت لوله های آب و اجاق های گاز و آبگرمکن ها و بخاری ها رفت. اما این هم کافی نبود. کم کم خلاقیت ها بالا گرفت و اوضاع خیلی خطرناک شد، حسن! حتی کار به سفره های آب زیر زمینی هم رسید.

خـــلاصـــــه ... نتیجه این شد که بخش عمده ای از برنامه های تلویزیون و حتی مابقی رسانه ها، آموزش مصرف بهینه و این صحبت ها شد.

مدتی به همین منوال گذشت تا بلاخره یک فکر اساسی اتفاق افتاد! (البته «فکر» اصولا اتفاق نمی افته و تا به مرحله ی اتفاق برسه قدری طول می کشه) اون فکر اساسی، همون طرح جامع «هدفمند کردن یارانه ها» بود و به عبارتی به ما یادآوری کرد که دولت به ما برای استفاده از آب، گاز، برق، نانِ و سوخت مصرفی مون سوبسیت (بخوانید یارانه) می داده. اما بر اثر استفاده های ناصحیح ملتِ همیشه در حالِ مصرفِ ایران (!) تصمیماتی اتخاذ گردیده و قرار شده اون یارانه های محبت آمیزِ دولت خدمتگذار حذف، یا به طور صحیح تر «هدفـــمنــد» بشه.

تا این جاش مشکلی نیست و خوب هم هست. اینکه ما بلاخره و با زور هم که شده فرهنگ درست مصرف کردن رو یاد خواهیم گرفت. اما قصه از اونحایی تلخ میشه که بر اثر این رخداد تاریخی، قیمت هر چیزی که فکرش رو بکنی زیاد بشه و یا حتی سر به فلک بکشه! حالا هی رئیس جمهور و سردار رویانیان و الباقی بگن تا آخرِ امسال قیمتها زیاد نمیشه، خب سال دیگه رو چیکار کنیم؟

البته یک اصل مهم رو نباید فراموش کرد: «زندگی با سختی هاست که شیرین میشه». اما منِ بدبخت چه کنم که از مامانه و باباهه هزاران کیلومتر فاصله دارم و هی تند تند دلم براشون تنگ میشه و دست همسر رو میگیرم و می برم ولایت! اون هم با این وضع گرون شدن تمام کرایه ها و بلیط های قطار و هواپیما.

ای یارانه که میروی به سویش

میشه برای منِ بیچاره دست به دعا بردارید تا با انتقالی همسرم موافقت بشه؟!...

.......................................................
پایین نوشت1: آآآآآآآآآآآه ه ه، خـــدای مـــن!
پایین نوشت2: همه ی عالم و آدم "ملک سلیمان" رو دیدن جز من. جالبه که هر کی بهم میرسه حتما می پرسه "ملک سلیمان" رو دیدی؟ و وقتی جواب منفی منو می شنوه کلی آه و افسوس تحویلم میده و دلمو آب می کنه. هنوز CD 
  اش نیومده؟!
پایین نوشت3: الهی من فدای منازل آپارتمانی بشم که از وقتی اومدم توی یک خونه ی ویلایی، مورچه ها امانم رو بریدن!
پایین نوشت4:

به سرسبزی نخل ایثار
به این آیه های تناور
دلا گر نِه ای سنگ،
                       ایمان بیاور!

- سید حسن حسینی-

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/8ساعت 1:21 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

از اولِ محرم تا حالا دارم با خودم کلنجار میرم تا مطلبی راجع به محرم توی این وب بگذارم. به هر دری زدم تا شاید بتونم نوشته ای در خور و شایسته ی این ماه پیدا کنم. حتی سری به نوشته های سالهای قبلم هم زدم. اما هر چه بود، درِ بسته بود!
حالا هم اگه این خلوت رو به روز کردم برای این بود که بگم

این جـــا برای از تـو نوشتن هوا کـم است
عالــم برای از تـو نوشتن مرا کـم است...

یا حسین شهید

یا حسین (ع)

.............................................................
پایین نوشت1: چند روزی رو مهمان امام رضا (ع) بودم و حسابی زیارت کردم. آب نمای خیابان روبه روی حرم (معروف به فلکه آب) به رنگ قرمز فواره میزد و واسه خودش صفایی داشت. مخصوصا توی اون سرما! روز آخر که برای وداع رفتیم حرم، آب نما مثلِ پیش از محرم سفید شده بود. انگار که عزاداریِ امام حسین (ع) تمام شده باشه... دلم گرفت.
پایین نوشت2: بلاخره خدا رو صدهزار مرتبه شکر، گوش شیطون کر و بترکه چشم حسود، ما هم به نعمت ADSL 
  مجهز شدیم! حالا بماند که توی این شهر غُراضه (!) برای وصل این سیستم چه ها که نکشیدیم!!
پایین نوشت3: از وقتی از طریق یک ستاره شناس و محقق نجوم فهمیدم طولانی ترین شبِ واقعی سال، آخرین شب آذر ماه نیست، از شب یلدا حال نمی برم! گویا شبی در نیمه های آذره.

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/1ساعت 7:55 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com