سفارش تبلیغ
صبا ویژن


 

یه وقتایی بی دلیل لم میدی روی مبل و با کنترل تلویزیون، هی کانال عوض می کنی.
یه وقتایی با وجودی که منتظر هیچ چیزی نیستی، بی دلیل راه به راه به ساعت نگاه میکنی.
یه وقتایی گوشیتو برمیداری و همینطوری بی دلیل به رُفقا miss call می زنی.
یه وقتایی یک عالمه کار داری و بی دلیل حوصله ی انجام هیچ کدوم رو نداری.
یه وقتایی هم سر حالی و بی دلیل دلت می خواد بخندی، الکی خوش باشی.
و بیشتر از همه ی اینها، گاهی بی دلیل... گریه می کنی.

نامی برای مُردن
نامی برای تا به ابد زیستن
نامی برای بی که بدانی چرا
                                   گاهی گریستن*

قضیه پیچیده نیست. پشت همه ی این «بی دلیل» ها یک دلیل بزرگ نهفته اس.
دل تنگی برای... خــــدا!

گاهی یک حرف، یک زمستان آدم را گرم نگه می دارد. 

 

* شعر از قیصر امین پور

..............................................
پایین نوشت: شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی...

 

 


نوشته شده در جمعه 90/8/27ساعت 7:0 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

باران که میبارد تو می آیی

×مامانم در جوانی زن بسیار فعالی بود، البته نه از لحاظ پخت و پز و کارهای زنانه ی خونه. اون از اولین دخترهای خانواده اش بود که شاغل شده بود و به طور مستقل زندگی می کرد. بعد از تموم شدن دانشگاهش سالها توی یک روستای دور افتاده در اطراف شوشتر تدریس می کرد و یک تنه مدرسه ای رو می گردوند. اینو گفتم که فکر نکنین مامان کم سوادی داشتم. بعد از بازنشستگی تقریبا همه چیز رو کنار گذاشت و صرفا یک زنِ خانه دار شد و بعد از اون هر چی تقلا کردم تا بهش کار با رایانه رو آموزش بدم، زیر بار نرفت. گمون کنم فقط قطعات کامپیوتر (ماوس، کیبورد، مانیتور و...) رو بتونه تشخیص بده و حتی هنوز قادر به کنترل ماوس روی تصویر نیست. اصلا هم علاقه ای به یادگیری نداره و نطق های من در بابِ اینکه در این زمانه کسی که رایانه نداند، گویی سواد نمی داند، بی فایده س.
حالا منی که در جوانی نصفِ مامان هم فعال نبودم، وقتی به میانسالی برسم چــی میشم؟! البته باید به خاله ی هفتاد و چند ساله ی پدرم هم اشاره کنم که تا حالا چندین بار توی
Google talk باهاش چت کردم و هر وقت هم دیدمش بهم میگه:«چرا توی نت نمی بینمت؟»!!

×نسیم وزید و دانه را از دوش مورچه به زمین انداخت. مورچه دانه را بلند کرد و رو به آسمان گفت: خدایا! گاهی فراموش می کنم که هستی، کاش بیشتر نسیم بوزد.

×طرف از اونائیه که بدجور سنگ زبان فارسی رو به سینه می زنه و اصلا به فارسی میگه «پـــارسی» و به تکرار میگه «بــاز پخش». کلی هم یقه پاره می کنه که پارسی یک زبان اصیله و نباید عربی قاتیش باشه. بعد می بینی خیلی راحت اصطلاحات و کلمات لاتین رو قاتیِ پارسی میکنه و تحویلت میده. دست آخر هم متوجه میشی مسئله، نگرانی برای زبان پارسی نیست. بلکه انزجار از زبان عربی است!

×بچه بودم که بابا یک روز بهم گفت «اگر آیة الکرسی رو از حفظ کنی بهت یه جایزه میدم». اون موقع به شوق جایزه حفظش کردم، اما با وجود کوچک بودنم فهمیده بودم ارزشِ اون آیات رو. الان یادم نیست بابا چه جایزه ای بهم داد. اما خوب یادمه که چی رو حفظ کردم.
چند سال پیش و طی یک تصمیم خودجوش و بدون اینکه جایزه ای در کار باشه، سجده ی زیارت عاشورا رو از حفظ شدم. این بار دیگه فرقی نمی کرد چون جایزه ی واقعی، عشقی بود که در دلم حس می کردم: عشـقِ حُســین (ع).

...................................................
پایین نوشت1: باز به عید قربان رسیدیم و بوی محــــــــرم به مشامم رسید...
پایین نوشت2: عیدِ گذشته و عیدِ آینده تون مبارک.
پایین نوشت3:
یــه وقتـــایی انقـــدر حــالم بـــده      که می پرسم از هر کسی حالتو
یه وقتایی حس می کنم پُشت من      همه شـــــهر می گرده دنبال تـو


نوشته شده در سه شنبه 90/8/17ساعت 7:21 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

هوالسمیع

از بچگی عاشق بوی کاغذ بودم، مخصوصا کاغذهای نو. همیشه موقع ورق زدنِ کتاب های مدرسه که تازه بهمون داده بودن، حتما ورق ها رو بو می کردم. بارها به خاطر این کار شاهد خنده ی دیگران به خودم بودم اما این هرگز باعث نشد تا دست از این کار بردارم!
بو کشیدن، یکی از لذتهای شیرینِ کودکی و نوجوانی من بود. بوی کتابهای کاهی، بوی روزنامه ها که هر کدوم با اون یکی فرق داشت، بوی کتابهای درسی که اون اواخر اغلب از کاغذهای صاف و سفید ساخته می شدن. بوی «کیهان بچه ها» با «سروش نوجوان» فرق داشت. هر دو کاهی بودن ولی انگار کیهان بچه ها کاهی تر بود. بوی کتاب قصه هام تا وقتی نو بودن معرکه بود. بوی «دخترک کبریت فروش» رو خیلی دوست داشتم، کاهی بود اما ضخامت داشت. از بین کتابهای درسی اونایی که کاهی بودن زیاد خوشبو نبودن اما کاغذ سفیدها بوی خوبی میدادن. مخصوصا اگر تازه چاپ شده بودن و بوی جوهرِ چاپخونه هنوز لابه لای ورقها مونده بود. کتاب وایت بُردم هم فقط بوی ماژیک میداد.
بزرگتر که شدم سروکارم با کاغذ گلاسه و کالک و پوستی زیاد شد. مقوا هم همینطور. یادمه یه بسته ی 50تایی کاغذ گلاسه خریدم که بوی فوق العاده ای داشت. کالک و پوستی بوی خوبی نداشتن ولی از بین مقواها «کانسون» بوی خوبی میداد.
بوی مرکب خوشنویسی وقتی باهاش روی کاغذ گلاسه یک بیت از حافظ می نوشتم، شاعرانه بود!
بوی «بچه ها گل آقا» که یک صفحه درمیان رنگی بود، شیرین بود.
بوی دفتر مشق هام با هم فرق داشت. اونایی که با مداد نوشته بودم و اونایی که با خودکار بود. مشقای خودکاری خوشبوتر بودن چون کلا بوی جوهر رو بیشتر دوست داشتم.
این روزها هم بوهای آشنا و دوست داشتنی ام نشریه ی «داستان همشهری» و کتابهائیه مثل «دستور زبان عشق» و «گریه های امپراطور» و «منِ او» و «هم صدا با حلق اسماعیل» و...
حسِ بویایی برای من، چیزی سوای تمامِ حواسم بود. خوب که دقت میکنم می بینم یک جورایی بقیه ی حواس پنجگانه ام هم به حس بویایی ام وابسته ان.
وقتی با زبونم میخوام لقمه ای رو بچشم، حتما برای حس کردنِ طعمش از بینی ام کمک می گیرم.
وقتی با دستم گلبرگ های گلی رو لمس میکنم، برای تکمیل این لطافت اونو بو می کنم.
وقتی منظره ی زیبای غروب پاییز رو می بینم، چشمام رو بر هم میذارم و فقط بو می کشم.
وقتی...

      انگار شنوایی به بویایی هیچ ارتباطی نداره!!

بگو باید از کدوم جاده برم 

.......................................................
پایین نوشت1: توی این شبهای پاییزی چقدر می چسبه «رادیو هفت».
پایین نوشت2: حالِ این شبهای من: وَ واعَدنا موسی ثَلاثینَ لَیلَة...
پایین نوشت3: شعر من که عاشقم
                                       همیشه از تو گفتن است
ای که در بهارِ سبزِ نام تو
                              رسالتِ گل محمدی
                                                         شکفتن است!

- سید حسن حسینی – 


نوشته شده در دوشنبه 90/8/9ساعت 11:49 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

پاره پاره اگر شده باشد
                           دلت،
قطره قطره اگر جاری شود
                              اشکت،
زبانه زبانه آتش زده باشد
                            جگرت،
حتی
تکه تکه اگر شده باشد
                          روحت،

بخند و به او بیندیش
تا دوباره زنده کنی مرا
در قلب خویش!

یک بار تو هم عشق من از عقل میندیش 

..................................................
پایین نوشت1: روز اول کلاسمون بهمون گفتن: خلبانی یعنی دست پنجه زدن با مرگ. خلبان هواپیمای جنگی اصلا یعنی خودِ مرگ...
نمی دونم چرا شنیدن این دیالوگ در سریال «شوق پرواز» بغض سنگینی در گلوم ساخت.
پایین نوشت2: چند سال پیش که صدام رو بعد از کلی دادگاه و محاکمه اعدام کردن، اونقدر ماجراش کِــش پیدا کرد و حرص ماها دراومد که از شنیدن خبر مرگش چندان هم خوشحال نشدم. چراکه بر این عقیده بودم که اعدام برای چنین انسانی کافی نیست. حالا اما از شنیدن خبرِ کشته شدن قذافی، اون هم بی هیچ دادگاه و ادا و اصولی، کیف کردم. کسانی که جنایاتشون مثل روز روشنه رو چه به دادگاه و محکمه؟!

 


نوشته شده در یکشنبه 90/8/1ساعت 6:9 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

مدتی میگذره از روزی که «جدایی نادر از سیمین» رو دیدم. اون موقع قصد کردم ستایش نامه ای درباره اش بنویسم، ولی بعد دیدم همه جا ازش تمجید شده و حرفای من تکراریه. گذشت تا همین چند روز پیش که «آلزایمر» رو دیدم.
وارد سینما که می شدم فکر می کردم قراره چه فیلم با کیفیت و با حالی ببینم. اما قیافه م موقع خارج شدن از درب سینما دیدنی بود! بی محتوا بودنِ «آلزایمر» به حدی منو عصبانی کرد که زبان قلمم باز شد و نشد که ننویسم.
«آلزایمر» به کارگردانی و نویسندگی «احمدرضا معتمدی» در جشنواره ی فیلم فجر پارسال بسیار مورد لطف واقع شد و جایزه ی بهترین بازیگر نقش اول مرد، به «مهدی هاشمی» برای بازی در همین فیلم داده شد. این در حالی بود که مهدی هاشمی در «آلزایمر» دقیقا همون شخصیتی رو داشت که در «هیچ» ایفای نقش کرده بود، بدون هیچ تفاوتی حتی گریم!

یادم تو را فراموش!

«آلزایمر» قصه ی زنی بود به نام «آسیه» (مهتاب کرامتی) که بعد از گذشت 20 سال از مفقود شدن همسرش (مهدی هاشمی) امیدوارانه در انتظار بازگشت اون به سر می بره و علاقه ش به همسرش اون رو به حد جنون رسونده. آسیه بلاخره از طریق دادنِ آگهی به روزنامه همسرش رو می بینه و می شناسه. اما شوهر به علت از دست دادن بخشی از حافظه اش که ناشی از ضربه ای بوده که به سرش خورده، هیچ کس حتی زن و دخترش رو به خاطر نمیاره.
به جرات می تونم بگم این فیلم هیچ حرف خاصی برای گفتن نداره و حتی شرایط رخ داده در اون به سختی قابل باوره. علاقه ی دیوانه وار زنی به شوهرش در حالی که فقط 2 سال با اون زندگی کرده بود و 20 سال با بی خبریِ اون، خیلی فیلمیک و قصه پردازانه اس. این علاقه حتی باعث میشه تا به محبت های برادر شوهرش که 20 سال اونو زیر بال و پَرش داشته توجهی نکنه و حاضر به ازدواج با اون نشه.
انتخاب بازیگر، یکی دیگه از اشکالات فاحش فیلمه که میشه بهش اشاره کرد. مهتاب کرامتی با اون حالت چهره و قد بلند، هیچ شباهتی به زن چهل و چند ساله ای نداره که 20 سال در غمِ دوری شوهرش سوخته. همچنین بازی بسیار ضعیف «فرامرز قریبیان» که در تمامِ فیلم 2 دیالوگ بیشتر نداشت!
در مجموع اغلب بازیگران «آلزایمر» خیلی ضعیف ظاهر شدن قصه ی فیلم هم نتونست بازیِ بدِ بازیگران رو بپوشونه. این رو بذاریم کنار «جدایی نادر از سیمین» که نقطه ی قوتش، بازی روان و رئالِ بازیگران بود که حتی اگر این هم نبود، روایت جالبِ فیلم و حتی نحوه ی روایت گری اون به تنهایی می تونست «جدایی نادر از..» رو به یک فیلم عالی تبدیل کنه. میشه گفت بازیگران این فیلم بیشتر شایسته دریافت جایزه بودن!

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را 

 

البته ناگفته نماند که مهدی هاشمی جایزه اش رو به خاطر فیلمهای «آلزایمر» و «آقا یوسف» مشترکا دریافت کرده و از اونجایی که در «آلزایمر» نقشی کاملا تکراری داشت، امکان داره در «آقا یوسف» بهتر ظاهر شده باشه.

............................................................
پایین نوشت1: هنوزم می تونستم از اشکالات فیلم بگم، اما ترسیدم زیادیش بشه!
پایین نوشت2: برنامه «نیمروز» چند وقت پیش اعلام کرد که اهواز، آلوده ترین شهر جهان شناخته شده. این شهرِ ما رو آخرش تخلیه ش می کنن، ببینین من کی گفتم!
پایین نوشت3:

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی / در من اثر سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست / از بس که گره زد به گره حوصله ها را
 

- محمدعلی بهمنی- 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/7/14ساعت 1:3 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

از سایه ات نترس!
سایه
همواره آرام تر از توست
و همیشه قوی تر.
گاهی زیباتر و
 حتی مهربان تر!
شفاف تر و سلیس تر
زیرک تر و جذاب تر
بهتر و بهتر و بهتر!

ازسایه ات نترس.
تا آخرِ عمرت شاید،
جز او کسی هم پایت نباشد...

ای سایه به پرواز در آ! 

 

..............................................................
پایین نوشت1: "وضعیت سفید" دیدنی به نظر میاد.
پایین نوشت2: آقای همسر با چند روز تاخیر جشن تولدی برام گرفت و کیک و شمع و فشفشه و عکس و فیلم و... . روز بعد یادمون اومد که برف شادی هم داشتیم و استفاده نکردیم!
پایین نوشت3: نمردیم و بلاخره شناگر شدیم!

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/7/5ساعت 6:13 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

تصویر نباید ربطی به متن داشته باشد!

 

 × هیچ وقت از ژله خوشم نیومد. با این حال هر دفعه که خوردم سعی کردم این بار دیگه خوشم بیاد. نشد، خوشم نیومد. حتی گاهی بیشتر هم ازش متنفر شدم. مخصوصا وقتی با قاشق می زنم روش و اونم شروع می کنه به لرزیدن. حس میکنم داره خودشو برام لوس میکنه! اَخ! چندش!... قاشقو فرو میکنم توش و کمی ازش برمیدارم. بعد میارمش بالا و توی نور بهش نگاه میکنم. فقط همین بخش ژله رو دوست دارم: نگاه کردن در نور. وقتی میذارمش توی دهن، از زیر دندون و زبون لیز می خوره و سریع می رسه به حلق. بعدشم تا به خودت بیای سُر خورده و رفته پایین. فقط لطف کرده و یه مزه ی ترش و شیرین بهت تحویل داده که کاملا مصنوعیه. همین دیگه، حال نمی کنم باهاش!

× گفت: « کلــک نــزن!»
کلکی ساخته ام و سوار بر آن، به سویش روانم.

× قَبلنا که با مامان و بابام میرفتم بازار مکافاتی داشتم. مامان عادت داشت دمِ هر مغازه ای توقف کنه و تمامِ ویترین فروشگاه رو از نظر بگذرونه. هیچ چیزی رو ندیده باقی نمیذاشت و از اونجایی که چشمای ضعیفی هم داشت، برای دیدن دقتِ مضاعفی می کرد. اما بابا ابدا حوصله ی تماشای همه ی ویترین ها رو نداشت و کُل یک پاساژ رو ظرف 10 دقیقه می گشت. البته همچین بی دقت هم نبود. معمولا جنسای قشنگ و ابتکاری رو خودش بود که پیدا می کرد. منِ بیچاره همیشه بین این دو تا هلاک میشدم. از طرفی نگران مامان بودم که جا مونده و الانه که گم بشه، از طرفی هم نمی تونستم به سرعتِ بابا راه برم و سریع از هر فروشگاهی رد بشم. همواره توی بازار در حال التماس کردن به مامان بودم که «بیا، بابا رفت» و در حال خواهش کردن از بابا که «وایسا، مامان نیومده»!
مطمئنم الان که خودشون دوتایی بازار میرن اصلا با هم مشکلی ندارن و به گمانم مشکلِ اون موقع من بودم. خوب شد از خونه ی بابا رفتم تا زن و شوهری به تفاهم بیشتری برسن!

× سرباز صبح ها پیش از آمدن فرمانده یک صفحه از تقویم رومیزی او را می چرخاند... آن روز نوشته بود:«148 روز گذشته، 217 روز مانده» فقط اولین روز، آنقدر اخم کرد و دندانهایش را به هم فشرد که نتوانست تقویم را ببیند و هورایی بکشد. از روز بعد با خودش عهد بست هر روز تقویم را ببیند و برای گذشت روزها جشنی یک نفره در دلش برپا کند. آه، جشنی یک نفره.
/جشن یک نفره/علیرضا مازاریان/

× سریال های رمضان امسال به حدی افتضاح بودن که جای هیچ صحبتی نذاشتن. اما به شخصه از شروع سریالی که قراره از شهید بابایی برامون روایت کنه (شوق پرواز) خوشحالم. «خنده بازار» هم با وجود ضعفهای زیادی که داشت، دست کم نشون داد در اطرافمون چه اشخاصی بی جنبه هستن و چه اشخاصی با جنبه.

× خیلی وقت بود که اسم «فیس بوک» به گوشم خورده بود و کمابیش می دونستم چه جور محیطیه. اما زیارتش نکرده بودم و ایمیل های فراوان و تکراریِ «از نمایه فیس بوک من دیدن کنید» رو فقط Delete کرده بودم. اول دختر عمه ام که خودش به تازگی عضو شده بود بهم پیشنهاد داد و بعد هم پسر عموم لاف زد که خیلی باحاله و برات دعوت نامه می فرستم. حالا اینکه نفرستاد، بماند. اما آخرین جرقه، تماشای فیلم «شبکه اجتماعی» (Social Network) بود که اصلا هم قشنگ نبود و صرفا تبلیغی بود برای Facebook. اما تبلیغش موثر افتاد و از روی کنجکاوی فیلتر شکن رو راه انداختم و با فیس بوک فارسی خیلی سریع و راحت عضو شدم.(کاش ثبت نام کنکور و رزرو بلیط قطار هم به همین سادگی بود!) به این ترتیب سیل دوستان و بستگان بود که به سمتم سرازیر شد و من حتی فکرشم نمی کردم بعضی از بستگان اهل نت باشن، چه رسد به فیس بوک!
سرانجام من هم فیس بوک دار شدم و از اون بدتر، همسرم رو هم آلوده کردم! برای من حقیر دعا بفرمائید.

× جز من به شهرِ یار کسی شهریار نیست       شهری به شـاه پروریِ شـهرِ یــار نیست
      برگ خـزان به زردیِ رخســار من مباد             ای گل که در طراوتِ رویت بهار نیست

    
                                                                                  - شهریار-

..................................................
پایین نوشت: این پراکنده ها در حقیقت یک جور یادآوری بود از وبلاگ «کلبه دنج» که به دلایل نامعلومی بسته شد. کلبه ی دنج خدابیامرز (!) همیشه اینطوری به روز می شد، البته با قلم خودش و من عمرا که بتونم از روی دست اون حتی تقلب کنم!

 


نوشته شده در دوشنبه 90/6/21ساعت 11:53 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com