سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

از اعتکاف امسال، چیزی جز آه و افسوس و دریغ برام نمونده. مثل هر سال!

اما وقتی پای صحبت معتکفین (خصوصا جوان ها) میشینم، به واقعی بودن ِ اعتکافشون شک می کنم. اون چیزی که من از اعتکاف درک کردم و اون کنج خلوتی که برای معتکف شدن دنبالش هستم، توی هیچ کدوم از این مساجد رخ نمیده. خیلی ها بخش عمده ی این سه روز اعتکاف رو خواب هستن (به دلیل روزه بودن) و از افطار تا سحر رو بیدار می مونن که تنها فرصت برای خوردن و آشامیدنه. یک عده خانوادگی و عده ای هم با تعداد زیادی از دوستان به اعتکاف میرن. این کار فی نفسه اشکالی نمی تونه داشته باشه و شاید خیلی هم قشنگ به نظر بیاد، اما پس تکلیف اون اعتکاف واقعی چی میشه که لازمه اش بریدن از همه و در گوشه ای (درویش وار) عزلت گزیدن و چشم به روی هر چیز دنیایی بستنه.

حس می کنم توی این سالها، حتی اعتکاف هم به بازی گرفته شده و به خصوص برای جوانها تبدیل به سرگرمی و تنوع و بهانه ای برای فرار از محیط خانه و دستورات پدر و مادر شده. حتی به این فکر کردم که چرا بعضی از جوانها ابدا حاضر نمیشن برای خونه کاری بکنن، نونی بخرن یا کمکی بکنن اما با اشتیاق و زیرکی برای شرکت در اعتکاف برنامه ریزی می کنن. و من نمی دونم برای جوانها اعتکاف ثواب بیشتری داره یا احترام به پدر و مادر...!

توی مساجد به حدی شلوغ میشه که معتکفین برای خوابیدن هم جایی پیدا نمی کنن و حتی ممکنه سرو صدا و صحبت کردن ِ بعضی، مانعی برای خلوص و خلوت برخی دیگه باشه.

اگر اعتکاف به معنی رفتن به کنجی خلوت و چشم و گوش به روی هر چیز و هر کس جز خدا بستن باشه... این تجمعات ِ هر ساله در مساجد، واقعا اعتکافه؟...

امسال مطمئن شدم خدمت به پدربزرگ ِ بیمارم و مادربزرگ ِ پیرم و کمک حال ِ پدرو مادرم بودن، ثوابش برای من بیشتر از اعتکافه. به امید اینکه در سال های آینده و با خلوص و ایمان بالاتر، قسمت بشه که یک معتکف واقعی باشم.

انشالله.

.......................................................
پایین نوشت1: ماجرای به قتل رسیدن ِ زن محجبه ی مصری در دادگاه و جلوی چشم قاضی، اوج عدالت ِ حاکم بر جهان رو نمایان کرد! غرق شدیم در عدالت!!
پایین نوشت2: این روزهای انتظار رو نمی دونم کجای دلم می تونم جا بدم. فقط دارم سعی می کنم روزها رو نشمارم.
پایین نوشت3: خیلی تشنه ی مشهدم. یا علی بن موسی الرضا!... نمی طلبی؟...

تقویم را ورق بزن و انتخاب کن    این جمعه ها برای تو تعطیل می شود


نوشته شده در پنج شنبه 88/4/18ساعت 10:3 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

انگار همین دیروز بود...

هم 2 ساله شدی و هم بیست و هفت ساله!

خلوت ِ من!

تــــولــدت مبــــــارک

 

غبار ِ خط، بپوشانید خورشید رُخش یا رب     حیات جاودانش ده که حُسن جاودان دارد

.................................................
پایین نوشت1: دوست داشتم برای وبلاگم یه جشن تولد مفصل می گرفتم. اما نه فرصتش بود، نه امکانش و نه توانش! انشالله سال بعد.
پایین نوشت2: از این روزهای درگیری و اغتشاش حالم به هم می خوره. احساس خفگی دارم. خطبه های رهبر توی نماز جمعه قدری آرومم کرد.
ای گل نرگس... ادرکنی.
پایین نوشت3: متاسفانه به دلیل ویروسی شدن سیستمم برای متصل شدن به نت هم دچار مشکل میشم. اینه که تا اطلاع ثانوی امکان سر زدن به وبلاگ های دوستان رو نخواهم داشت. همینکه ویروس محترمه* اجازه داد تا وبلاگم رو به روز کنم جای شکر داره!

 

*حدس می زنم ویروسه مونث باشه. شاید به خاطر نحوه ی زیرکانه ی انتشارش باشه!!


نوشته شده در یکشنبه 88/3/31ساعت 4:39 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

اولین باری که موضوع انتخابات و رای دادن برام مطرح شد کلاس دوم راهنمایی بودم. خودم نمی تونستم رای بدم اما حسابی توی جوّ انتخابات قرار گرفته بودم و یواش یواش داشتم پی به اهمیت این همه پرسی می بردم. اصلا فکر می کنم از همون سنین بود که برای اولین بار درباره ی یک مسئله ی سیاسی ِ کشورم فکر و اظهار نظر می کردم.

اون روزها اطلاعاتم خیلی کم بود (مثل همین روزها!) و به طور ناخوداگاه نظرم همون طرز فکر و نظر خانواده م بود. طبیعتا من هم طرفدار اون کاندیدایی بودم که مامان و بابام قصد داشتن بهش رای بدن.

توی مدرسه مون، با وجودی که هیچ کس واجد رای دادن نبود، اما حرف از انتخابات و ما به فلانی رای میدیم و این چیزها نقل کلاس ها شده بود. تازه اون موقع ها بود که متوجه شدم طرز فکر و نظرات مردم، چقدر با هم متفاوته. فهمیدم «وحدت» چقدر بین آدم ها کم شده... گُم شده...

نتیجه ی انتخابات اون سال، رئیس جمهور شدن ِ «سید محمد خاتمی» بود.اما جوّ ریاکارانه و تشنج زای پیش از انتخابات، منو متوجه خیلی چیزها کرد. خیلی چیزهایی که درکشون آشکارا تلخ بود و باورش برای نوجوان ساده ای مثل من، سخت. باورم نمی شد که صحنه ی یک همه پرسی، تبدیل به صحنه ی جنگ و تفرقه افکنی بشه و مردم به راحتی بپذیرن که دسته دسته و حزب حزب از همدیگه فاصله بگیرن.

اما حالا، حالا که تجربه ی شرکت در چند انتخابات اساسی رو از سر گذروندم می بینم دنیامون طوری شده که بدون این حزبها و دسته ها راه به جایی نمی بریم. می بینم که من هم مجبورم برای اظهار عقایدم از کاندید مورد نظرم دفاع کنم و برای توجیه دفاع کردنم لازم میشه رقبای کاندیدم رو تخریب کنم. باید برای بالا بردن یک فرد، بقیه ی افراد رو پَست کرد و پایین آورد..!

چندین بار (بیشتر توی دوران دانشجویی) با افرادی که قصد رای دادن نداشتن بحث کرده بودم و با کلی آب و تاب تلاش کرده بودم تا به رای دادن قانعشون کنم. اما الان از اون تب و تاب کاسته شده. نه اینکه توی اصل موضوع (رای دادن یا ندادن) شک داشته باشم، نه. بلکه اون افرادی که رای نمی دادن توی نظرم چنان بی ارزش شدن که دلیلی نمی بینم برای متقاعد کردنشون به خودم زحمت بدم. چراکه هر انسان عاقل و بالغی با کمی تفکر، متوجه منافع رای دادن نسبت به کنار گرفتن و رای ندادن میشه. اینکه رای ندادن ِ هر کس قبل از هر چیز، برای خودِ اون فرد ضرر به حساب میاد تا دیگران.

این روزها خیلی برای مهم نیست که کی رای میده یا به چه افرادی رای میده. برام مهم نیست کاندید مورد نظرم رای بیاره یا نیاره. تنها چیزی که مهمه حضور داشتن و توی میدون بودنه. چیزی که مهمه رای دادن و اهمیت دادن به آینده ی یک ملته.

اینکه آخرش چی میشه و چه کسی رئیس جمهور میشه اونقدر مهم نیست که « وحدت داشتن » مهمه.

.............................................................
پایین نوشت1: شهادت مظلوما نه ی حضرت فاطمه ی زهرا (س) رو تسلیت میگم که اگر چه گذشته اما فقط بردن نامش در اینجا باعث برکته.
پایین نوشت2: یک جورهایی توی نوعی باتلاق گیر کردم. باتلاقی که نه راه پیش دارم و نه راه پس و نه حتی کمکی از کسی برمیاد. فقط با دست و پا زدن بیشتر فرو میرم. شاید هم نوعی امتحان باشه اما برای رهایی و پیروزی التماس دعا دارم.
پایین نوشت3:

حسرتی گر به دلم هست همان دوری توست    من پرستوی خزان دیده و خاموش توام


نوشته شده در جمعه 88/3/8ساعت 10:18 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

لَقد  خَلَقنَا  اِلاِ نسَنَ  فِی  کَبَدٍ

که ما انسان را در رنج آفریدیم ( و زندگی او پر از رنج هاست)

 تماشا کن صدایی که به دست بادها دادی

 

- سوره مبارکه بلد، آیه 4-

....................................................
پایین نوشت1: جدیدا همکارم در حال مامان شدنه و به همین خاطر کار من بیشتر شده. وقتی بهش غُر می زنم میگه: تو هم چند روز دیگه نوبت مادر شدنت میشه اون وقت کارِت می افته گردن من!
پایین نوشت2: بازم دم انتخابات شد و من هر وقت به خودم میام می بینم از قافله عقبم. حتی هنوز نمی دونم چه افرادی کاندید شدن!!
پایین نوشت3: سختی های زندگی، همون امتحان الهیه. "دل کندن" هم، نوعی امتحانه!
خدایا! بخاطر اینکه هنوزم منو مورد امتحان قرار میدی... شکرت.
پایین نوشت آخر:

بمون با من گل تشنه ببین دل بستن آسونه    ولی دل کندن عاشق مثل کندن از جونه
ببین امشب به یاد تو فقط از گریه می بارم    حلالم کن تو می دونی دل بی طاقتی دارم

 


نوشته شده در جمعه 88/2/25ساعت 2:56 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

همون روزهای اول سال 88 توسط «ضعیفه» به یک موج دعوت شدم که اگرچه قدری دیر شده اما خوشبختانه سال هشتاد و هشت، هنوز کهنه نشده!

ماجرا از این قرار بود که ما موظف شدیم اعتراف کنیم که بهترین روز سال 1387 برامون چه روزی بوده. پیدا کردن یک روز، از بین 365 روز سال (که امسال هم 366 روز بود!) کار سختیه.
سال 87 برای من سال بسیار متنوع و پر افت و خیزی بود. اما خدا رو شکر همه اش خیر بود و لطف بی اندازه ی خدا. از این بابت شب و روز، ذکرم شده شکر خدا...
طبیعتا برای کسی مثل من، مهمترین اتفاق این سال، آَشنایی با شریک همیشگی زندگیم بوده و از اون جایی که این آشنایی قدری طول کشید و در نهایت به سال بعد (88) موکول شد، لذا بهترین روز من در سال 87، اصلا در سال 88 اتفاق افتاد!! درست در دوم فروردین 88.
و امروز درست یک ماه از اون روز می گذره...

این بار باید یک نفر رو به این موج دعوت کنم و دوست دارم اون یک نفر «یاس کبود» باشه. شاید به این بهانه باز هم به وبلاگ نویسی ادامه بده.

........................................................
پایین نوشت1: به همین سادگی یک ماه از سال جدید گذشت و من سخت در این حیرت هستم که روزها و شب ها چرا اینقدر سریع می گذرن؟!
پایین نوشت2: اردیبهشت ماه همیشه برای کار و تحصیل، ماه مزخرفیه. به این خاطر که هیچ روز تعطیلی نداره و من ِ بیچاره مجبورم 29 شیفت ناقابل رو طی کنم تا به پایان برسه. کم کم دارم از کار کردن منصرف می شم!
پایین نوشت آخر:

گوهر مخزن اسرار همان است که بود      حقه مِهر بدان مُهر و نشانست که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح      بوی زلف تو همان مونس جانست که بود

 

- حافظ شیرازی-


نوشته شده در چهارشنبه 88/2/2ساعت 6:45 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

.میل ندارم به باغ، انس نگیرم به سرو      سروی اگر لایق است، قد خرامان اوست

 

 چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار

 

.......................................................
پایین نوشت1: به، ســــــــــــــــلام!
پایین نوشت2: قیافه ی من شبیه اون وبلاگ نویسائیه که قصد دارن وبلاگ نویسی رو کنار بذارن؟؟ چرا همگی جمیعا فکر کردین پست قبلی آخرین نوشته ی منه و خداحافظی کردم؟! نخــــیر! بنده همچنان مصمم به کار خودم ادامه خواهم داد (تا آخرین قطره ی خون و این حرفا!) و حالا حالا ها از دستم خلاص نخواهید شد.
پایین نوشت3: این تعطیلات نوروز، بهترین و شیرین ترین و خاطره انگیزترین تعطیلات من رو شامل شد. مخصوصا دوم فروردینش!
پایین نوشت4: سرم شلوغ تر از این حرفها بود که بشه پای کامپیوتر نشست. چه برسه به اینکه بخوام به اینترنت هم متصل بشم. لذا مدتی در غیبت صغری به سر بردم که بسی لذت ناک بود!
پایین نوشت5: از توجه و محبت و هم دلی های همه تون ممنونم. نوروزتون مبارک.


نوشته شده در چهارشنبه 88/1/12ساعت 9:46 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

حُسن وبلاگ نویسی در اینه که هیچ کس مجبورت نمی کنه به نوشتن. مثل مشق شب نیست که وظیفه باشه و اگه تاخیری داخلش باشه جریمه بشی. نه، این جا همه چیز اختیاریه و تفاوتش با دنیای حقیقی در همینه. هر وقت حوصله داشتی و وقتش بود و حرفی داشتی برای گفتن، سروکله ات پیدا میشه و گاهی هم تا ماه ها (یا شاید سالها) سراغی از وبلاگ و وبلاگ نویسی نمی گیری.

این روزها حتی خودم هم خودمو مجبور به نوشتن نمی کنم. دیگه وبلاگ نویسی برام مثل روزهای اول نیست. خودمو از قید و بندش رها کردم و گذاشتم هر وقت حسش بود، حالش بود بیام طرفش. از اینکه توی قید و بندش نیستم خوشحالم. کلا توی قید و بند هیچ چیزی نباید بود، مگر اون چیزی که در قید بودنش واجبه. مثل دین...

توی وبلاگ، میشه از موضوعی به موضوع دیگه بپری. میشه طی یک پست طولانی درباره ی دهها مطلب ِبی ارتباط با هم حرف بزنی. می تونی هر چیزی رو به چیز دیگه ربط بدی. میشه توی یک جمله، عالمی مفاهیم عمیق جا بدی و گاهی هم یک پست طولانی بذاری و هیچ چیز خاصی نگی!

میشه چرند و پرند بنویسی یا پرش کنی از جملات حکیمانه و احادیث و روایات. میشه حرفی رو که دیروز زدی پس بگیری! و می تونی قولی رو که دادی تکذیب کنی. میشه صادقانه گفته های دلت رو بنویسی و میشه جز دروغ حرفی نزنی.

میشه عکس های بی ربط و ناموزون بذاری و از وبلاگ، مشروب فروشی بسازی (!) و میشه هر غروب جمعه وبلاگت رو پر کنی از طنین « انتظار». میشه شعر (مِعر) بگی و بی هیچ انجمن و تفسیری، بلند بلند زمزمه اش کنی. می تونی فریاد اعتراضت رو به گوش همه برسونی و می شه در سکوت مطلق، پست «سفید» بذاری!

این جا هیچ کس مجبور به انجام هیچ کاری نیست. هیچ مرز و هیچ حائلی برای وبلاگ ها نیست. این جا هیچ قانونی لازم الاجرا نیست. این جا کاملا آزادی، اونقدر که داری خفه میشی!... رها از هر قید و بندی. تنها چیزی که اسیرش میشی همون وبلاگ نویسیه!

به خاطر همینه که من این روزها خوشحالم. چون از قید و بند وبلاگ نویسی خودم رو رها کردم... خوشحالم. چرا که اون همه آزادی، اسارت بود! اونقدر خوشحالم که می تونم یه جشن مفصل برای این پیروزی بگیرم. برای آزاد شدن از بندگی...

گرچه در اغلب اوقات، بریدن از چیزی، به معنای وابسته شدن به چیز دیگه ای محسوب میشه. اما فکرش رو که بکنی می بینی زندگی، مجموعه ای از بریدن ها و دل بستن هاست. شروع یک زندگی جدید، اغلب می تونه انسان رو از تعلقات زمینی دور کنه. حتی اگر باز هم چیزی به نام «تعلق» در وجود ما ایجاد کنه. مثل تعلق به همسر و فرزند.

به هر حال یک روزی باید از همه ی تعلقات، دل کند. برای راحت تر دل کندن بهتره از همین الان شروع کنیم. از همین حالا و با بریدن از تعلقات کوچک و کم ارزش.

            غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
                                                     ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

..........................................
پایین نوشت1: تمام ِ تعلقم هم که باشی، روزی ترکت خواهم کرد. آن روز - در خاک - به یادت خواهم بود.
پایین نوشت2: دارم "ناتور دشت" رو می خونم. تا اینجاش حماقت محض بود!
پایین نوشت3: این روزا رو بو می کشی؟... بوی نوروز، از فرسنگ ها به مشام می رسه...


نوشته شده در دوشنبه 87/12/12ساعت 9:58 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com