سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

هر سال نزدیک ماه مبارک رمضان که میشه، بابا میره برای خرید. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو میخره تا خونه توی این ایام، خالی از مواد غذایی نشه. مامان، فریزر رو پر می کنه از سبزیها و حبوبات ِ پخته شده و مرغ و ماهی و گوشت و... . بابا هر جور باشه خرما رو تهیه می کنه اما از زولبیا و بامیه توی خونمون خبری نیست. چون زیاد طرفدار نداره و مگر مامان اِصرار کنه تا بابا مقدار کمی – اون هم فقط بامیه – بخره. دیگه جونم براتون بگه، برنج و روغن و شکر و ... خلاصه!

به این ترتیب ماه مبارک در خانه ی کوچیک ما شروع میشه و مامان هر روز غذایی مقوی تر از روز قبل درست می کنه تا مبادا روزه داری باعث ضعیف شدن ِ قوای جسمانی ِ اعضای خونه بشه.

این قصه ی هر سال ِ ماه رمضان ِ خونه ی بابا بود.

اما امسال، دیگه نه خبری از خونه ی بابا هست و نه اون همه مواد غذایی و نه آشپزِ ماهری همچون مامان. امسال، مامان ِ خونه (که هنوز مامان نشده) خودمم و بابای خونه (که هنوز بابا نشده) همسرم! به مواد غذایی زیادی هم احتیاج نیست چون 2 تا آدم ِ کم خوراک به بیشتر از این احتیاجی ندارن.

اما... مشکل از اونجایی شروع میشه که آشپزِ خونه من باشم و هنوز آشپزی رو خوب یاد نگرفته باشم. توی یک شهر غریب هم ممکنه خیلی از مواد غذایی و سبزیجات مناسب یافت نشه یا امکانات کافی در دسترس نباشه. این میشه که استرس ها میاد سراغم و به این فکر می کنم که نکنه نتونم غذاهای مفید و مقوی و پُر خاصیتی تهیه کنم و نکنه مواد غذایی کم باشه و نکنه ضعیف بشیم و نکنه مریض بشیم و نکنه نتونیم روزه بگیریم و هزار تا نکنه ی دیگه.

بعضی از غذاها با بعضی غذاهای دیگه سازگاری ندارن و بعضی غذاها در بعضی شرایط به خوبی پخته نمی شن و بعضی غذاها با بعضی مزاج ها جور نیستن و ... واااای! من در امر آشپزی خیلی کم تجربه ام. امیدوارم عاقبت این ماهِ مبارک ختم بخیر بشه.

 

شهر رمضان الذی انزلت فیه القرآن

...........................................................
پایین نوشت1: من غذای مامانمو می خوااااااااام!! (تازه دلمم براش تنگ شده)
پایین نوشت2: حالم از این غذاهای آماده و آشپزخانه های رزرو غذا به هم می خوره. خوب شد مامان ِ صبا رستورانشو بست!
پایین نوشت3: نامردیه اگه نگم که می میرم واسه پیتزا!

پیشاپیش حلول ماه مبارک رمضان، متبرک باد

 


نوشته شده در یکشنبه 89/5/17ساعت 2:19 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

شَها تو یوسف حُسنی و یوسفیان جهان       به پیش حسن تو چون صورت اند بر دیوار
تو را چنانکه تو هستی مدیح نتوان کرد             که عقل را به سَر کوی عشق نبود بار
کسی بسان تو در شیوه ی وفاداری               نیامده است و نیاید به عصری از اعصار
چنانکه بَهر پیمبر تویی برای حسین                           نظیر جعفر طیار و حیدر کرار
پی وفای حسین آنقدر فشردی پای           که هر دو دست برفتت ز دست و دست از کار
به آستان تو سوگند کاستانه ی تو                      ز عرش برتر و بالاتر است چندین بار
مرا چه حد که به وصف تو خود سخن رانم            که پای عقل بود لنگ اندرین مضمار
سمند طبع به مدحت چه سان کند جولان         پیاده است در این عرصه صدهزار سوار

- وفائی شوشتری -

 

اعیـــاد شعبانیــــه مبـــارک باد

.....................................................
پایین نوشت1: از آخرین باری که خودکار برداشتم و چیزی نوشتم حدود دو ماه میگذره. هنوز باور نمی کنم تونسته باشم این همه مدت از « نوشتن » دور باشم! عادتی که هرگز تلاشی برای ترکش نخواهم کرد.
پایین نوشت2: از سوم تیرماه سال هشتادو نُه، تجربه ی زندگی دو نفره زیر یک سقف رو آغاز کردم. رفتن زیر بار مسئولیت و از بی خیالی در اومدن قدری زمان می بره. بنابراین غیبت های طولانی بنده رو ببخشید و دعا بفرمائید ازعهده اش بر بیام.


نوشته شده در جمعه 89/4/25ساعت 1:9 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

برای مدتی  – شاید هم برای همیشه –  کارم رو کنار گذاشتم. دلایل زیادی برای این تصمیم داشتم که از جمله ی اونها میشه به پرداختن به امور خانه داری و آشپزی اشاره کرد! حالا فرصت های زیادی برای فکر کردن دارم. فکر کردن به گذشته و خصوصا آینده.

از کار کردن به یک اندازه راضی و پشیمان هستم. راضی برای حرفه ای که یاد گرفتم و فعالیتی که داشتم و کمکی که به مردم ِ بیمار می کردم و تجربه ای که کسب کردم. احساس مفید بودن و فعال در جامعه بودن و مستقل بودن. دست آخر هم حقوق بگیر بودن!

و پشیمان، برای از بین رفتن اعصاب و نابود شدن سلامتی ِ روح و حتی گاهی جسم. همیشه در اضطراب بودن و مورد اهانت قرار گرفتن. دچار تنش های روحی شدن و بیش از حد خسته شدن و راحت نخوابیدن و مورد تشویق قرار نگرفتن و به کار ِت به چشم کاری بی ارزش نگاه کردن و زیر بار مسئولیت له شدن و از خانواده دور شدن و به تفریح نرفتن و فرصتی برای کتاب نداشتن و وبلاگ رو فراموش کردن و ... از این قبیل. در یک کلام میشه گفت تمام علایقم رو فدای کارم کردم، به طوریکه حالا که خونه نشین شدم، به اندازه ی سابق شوق خوندن و نوشتن و دیدن ندارم.

و من این روزها در تلاش ِ بازگشت به دوران پر انگیزه و اشتیاق گذشته هستم.
برای این حقیر دعا بفرمائید!

......................................................
پایین نوشت1: انسان تنها مخلوقی است که خودداری می کند از اینکه همان چیزی باشد که هست. - آلبر کامو -
پایین نوشت2: دیگه اونقــــــدر منتظر بودم که زیر پام جنگلی سبز شده، انبوه!
پایین نوشت3:

زچشم غم زده خون می رود به حسرت آن      که او به گوشه چشــم التفـــات فرماید

بیا که دم به دمت یاد می رود، هر چند         که یاد آب به جـــز تشنــگی نیـــافزاید

-سعدی-


نوشته شده در شنبه 89/3/1ساعت 1:56 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

هر جا که عزا بر من مظلومه گرفتید      ساکت منشینید حسین و حسـن آنجاست
اینقدر پــی قــبر من، زار نــگرییـــد       هر جا دلتان می شکند قبر من آنجاست

خدایا به آبروی زهرا (س)...

....................................................
پایین نوشت: یا فاطمه ی زهرا... مددی.

خیـــلی التماس دعا.

 


نوشته شده در یکشنبه 89/2/26ساعت 6:43 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

نمی دونم چرا این روزها هر چی سعی می کنم بهتر باشم، بدتر میشم!

هر چی می خوام صبور باشم، کم طاقت می شم و هر چی می خوام آروم باشم، مضطرب. هر چی سعی می کنم خالص باشم، شیشه خورده هام زیاد میشن و هر قدر تلاش می کنم تسلیم باشم، سرکش تر. هر چی می خوام عاقل باشم، دیوونه تر میشم و هر چی می خوام پاک باشم، آلوده تر!

و هر چی سعی دارم مومن تر باشم، کافر تر...

این منصفانه نیست که اختیار خودم رو هم نمی تونم داشته باشم. حتی نمی تونم همون جوری باشم که می خوام. هر بار که عصبانی میشم به خودم قول میدم دفعه ی بعدی آروم باشم و پرخاش نکنم؛ اما دفعه ی بعد، به شکل بدتری عصبانی میشم. هر چی زور میزنم تا بنده ی خوبِ خدا باشم، باز می بینم همون بنده ی گناهکار و بد اخلاق سابقم، بلکه بدتر.

این روزها سیرِ من فقط نزولی بوده. هیچ سعودی نداشتم، هیچ پیشرفتی، هیچ اخلاقی، هیچ عقلی، هیچ ایمانی... سست شدم و ضعیف. نه اراده ای در کاره و نه تصمیمی.

از این همه بد بودن خسته شدم. از اینکه مثل همه بی تفاوت باشم به گناه، خسته شدم. از گناه خسته شدم. از دروغ خسته شدم. از اضطراب خسته شدم. از بلاتکلیفی خسته شدم. از بی ایمانی خسته شدم. از انتظار خسته شدم. از این شهر و آدم های خاکستریش خسته شدم. از زمانه خسته شدم. از زمین، از آسمون، از کفر، از ریا، از اسلام آمریکایی، از نمازهای بی طمئنینه، از روزه های الکی، از دعاهای ناخالص، از شعارهای آبکی، از انقلاب های رنگی، از رنگ های گناه، از گناههای رنگارنگ، از رنگِ گناه، از گناه... گناه...

و بیشتر از همه ی اینها از خودم خسته شدم.

دلم می خواست یکی پیدا میشد و مصلحت کارم رو بهم حالی می کرد. شاید اینطوری بهتر می تونستم تسلیم امرش باشم و خم به ابرو نیارم. شاید اینجوری می تونستم راضی باشم و به درگاهش ایییییییییین همه شکایت نکنم.

آه! خدایا. پس من کی قراره یاد بگیرم تسلیم بودن رو...؟

در خیر باز است و طاعت، ولیک       نه هرکس تواناست بر فعل نیک
کلید قَــدَر نیست در دســت کس          توانای مطـلق خــدای است و بس
چو در غیب نیکو نهادت سرشت        نیــاید ز خــوی تو کــردار زشت
تکبّّّّــــر مــکن بر ره راستی            که دستـــت گــرفتند و برخــــاستی

- بوستان سعدی-

...................................................
پایین نوشت1: «مسلمان» یعنی «تسلیم» و تسلیم یعنی «سلمان»!
پایین نوشت2: آخه شماها چه دوستایی هستین که هیچ برام دعا نمی کنین؟ هان؟! یعنی آدم چند بار باید بگه التماس دعا؟...
پایین نوشت3: برام پیامک اومد:

Har gah khoda tora labeye partgah gharar dad, natars va be ou eetemad kon. Chon ya tora az posht khahad gereft ya beto parvaz kardan ra miamouzad.

سالروز شهادت متفکر شهید مرتضی مطهری گرامی باد.


نوشته شده در یکشنبه 89/2/12ساعت 9:3 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

بعد از مدت ها که دوباره دستی به قلم مو و رنگ بردم و شاهکار هنری (!) خلق کردم نتیجه ش شد این:

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق 

 

گرچه فوق العاده نشد اما هدیه س. هدیه ای به...

........................................................
پ.ن:

اما خدا نیاورد آن روز را که ... آه      گیرد دلــی بهانه پاییــز در بـــهار

 

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/1/5ساعت 11:11 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

حس ِ این روزهایم شبیه انسان کافریست که سرگردان شده.

نشانه های خداوند جلوی چشمانم رژه می روند و باز من انتظار دیگری دارم. همه چیز مثل روز روشن است و من منتظر چیزی هستم که برایم قابل لمس باشد، نه قابل درک. گویی خیال کرده ام که خدا در جسمی می گنجد و روبه روی من نمایا ن می شود!

هنگامی که حضرت موسی (ع) به وعده گاه آمد و خداوند از میان کوه با او سخن گفت، عرض کرد:« پروردگارا! خودت را به من نشان بده، تا تو را ببینم.»* و خداوند خیالش را برای همیشه راحت کرد. فرمود:« به کوه بنگر، اگر تاب آورد و در جای خود ثابت ماند، مرا خواهی دید.» کوه فرو ریخت و با خاک یکسان شد و موسی (ع) با دیدن عظمت پروردگار، بیهوش شد.

"چون به هوش آمد، عرض کرد:« خداوندا! منزهی تو! (از اینکه با چشم تو را ببینم)! من به سوی تو بازگشتم؛ و من نخستین مومنانم.»"*

و من شاید هرگز نتوانم درک کنم که هر آنچه تا کنون دیده ام، از روی ضعف و نقصِ دنیا بوده است و تو را با چشم نمی توان دید چون منزهی از هر عیب و نقصی.

دیدن، در مقابل تو حقیر است...

?

از میان طیف نورها، مادون ِ قرمز و ماورای بنفش را بیشتر دوست می دارم.

شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

*سوره اعراف- آیه 143

................................................................
پایین نوشت1: عبدالمالک ریگی دستگیر شد! (می دونم خبرش خیلی تکراریه اما هنوز میشه از شنیدنش خوشحال شد)
پایین نوشت2: بدلیل اینکه چندین بار در محل کار تصمیم گرفتم ثوابی کرده و کار این مریض های بدبخت ِ بی گناه رو جلو انداخته و به هر قیمتی شده باهاشون همدردی بکنم – و از اونجایی که هر ثوابی، کباب شدن رو در پی خواهد داشت – حدود 170هزار تومان به بیمارستان خسارت وارد شد که تا ریال آخرش از جیب مبارک بنده پرداخت گردید! حالا با خود فکر بنمائید بنده ی حقیر در ماه چقدر حقوق می گیرم؟!
پایین نوشت3: این روزها هر چی بو می کشم فقط بوی خاک به مشام می رسه! خبری از بوی عید نیست.


نوشته شده در یکشنبه 88/12/9ساعت 9:30 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com