سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

... وَ  کانَ  الاِ نسَنُ عَجُولاً

... و آدمی تا بوده، شتابزده بوده است.

 

 

.شتاب کن برادر!

سوره اسراء- آیه 11

..............................................
پایین نوشت1: دست و دلم به نوشتن نمی رفت، خواستم عجله نکرده باشم!
پایین نوشت2: ... بهتر است درز بگیری
این پاره پوره پیرهن ِ
                            بی بو و خاصیت را
که چشم هیچ چشم به راهی را
                                     روشن نمی کند!

- قیصر امین پور -

 

 


نوشته شده در جمعه 88/11/30ساعت 3:4 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

نمی دانم.

این روزها بیشتر از هر وقت دیگری
                                               نادان شده ام!
و دارم در این نادانی
                           غــ ـر ـق می شوم.

- بلاتکلیف - ،
میان ماندن و رفتن
دور و نزدیک
بودن و نبودن،
                      مسئله این است!...

...........................................................
پایین نوشت1: شاید سکوت... بهتر از این بود.
پایین نوشت2:

کفن برف کجا، پیرهن برگ کجا؟!   خسته ام، مثل درختی که از آذر ماهش
باز برگرد به دلتنگی قبل از باران   سوره توبه رسیده ست به بسم الله اش
*

 

* فاضل نظری


نوشته شده در شنبه 88/11/3ساعت 8:0 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

بلاخره حاج بابا و حاج مامان (!) به سلامتی و مبارکی از سفر پر برکت و معنوی « حج » برگشتن و کوله باری از خاطرات و سوغاتی با خودشون آوردن. توی این یک ماه و چند روزی که نبودن چندین پروژه ی عظیم رو پشت سر گذاشتیم. یکی آش پشت پا (که همون آش رشته اس) و دیگری مراسم «بیرق زنون» !

آش پشت پا که مشخصه، گمون نکنم توضیح خاصی لازم داشته باشه. اما در خصوص مراسم «بیرق زنون»، یکی از دوستان توضیحات بیشتری خواسته بودن که جا داره قدری شرح بدم.

«بیرق زنون» شامل همون مراسم نصب پرچم (بیرق) های کوچیک میشه برای افرادی که به سفر حج رفتن و مابقی افراد همون خانواده. اما به همین سادگی ها هم نیست. از یک هفته قبل از شروع مراسم، برای تهیه ی لوازم مورد نیاز اقدام کردیم. تاریخ برگزاری مراسم [به طور معمول] شب عید قربانه. کارِ ما شده بود بازار رفتن و لوازم ِ مراسم رو خریدن. پارچه ی پولکی سبز و سفید + چوب ِ بیرق + آویز و کاغذ رنگی + شمع سبز + ظروف یکبار مصرف و انواع میوه به مقدار فراوان (!) و شیرینی.

از قدیم الایام رسم بر این بود که پارچه ی بیرق ها رو به چوب مخصوصی می دوختن و با گچ بر روی لبه ی پشت بام ِ منزل حاجی نصب می کردن. اما با زندگی های جدید و آپارتمان نشینی ها، پشت بام ها سر به فلک کشیدن و به دلیل اینکه جنبه ی استفاده ی عمومی برای تمام ساکنین آپارتمان رو دارن، زدن بیرق ها بر روی پشت بام کار بیهوده ای شد. چراکه بیننده، نمی تونست تشخیص بده که این بیرق ها به کدوم واحدِ اون مجنمع ارتباط داره. اینه که جدیدا برخی بیرق ها رو در منزل نصب می کنن. اینکه کجای خونه باشه و به چه صورتی، به سلیقه ی برگزار کندگان ِ اون مراسم بستگی داره.

من به عنوان فزند حجاج ِ به سفر رفته و به عنوان برگزار کننده ی مراسم، تصمیم گرفتم یک گلدان مستطیل شکلی تهیه کنم و بیرق ها رو توی گلدان قرار بدم. اون گلدان رو با رُبان سبز رنگ تزئین کردم و درونش رو با ماسه پر کردم. برای استحکام بیرق ها، یک لایه چوب پنبه ی ضخیم هم درون گلدان گذاشتم و جای بیرق ها رو درونش سوراخ کردم. سپس با خزه روی اون چوب پنبه رو پوشوندم. قرار بر این شد که گلدان رو روی اُپن آشپزخانه بذارم!

برای این جشن تمام افراد خانواده دعوت هستن و زن ها با لباس های سبزرنگ توی مراسم شرکت می کنن و حتی در سبزتر بودن رنگ لباس هاشون با هم رقابت دارن! از بدو مراسم، داریه (دایره) زدن و خواندن و محلی رقصیدن شروع میشه تا نوبت می رسه به پذیرایی: چای، شیرینی، میوه. در آخر هم با رقصیدن و خواندن اشعار محلی، بیرق ها در جایگاهشون قرار داده میشن که این کار توسط فرزند ِ حاجی یا یکی از نزدیکان صورت می گیره.

این سنت تقریبا توی اغلب شهرهای استان خوزستان اجرا میشه و اشعار خونده شده در این جشن، بسته به گویش ِ مردم مناطق مختلف، با هم متفاوته. یکی از شعرهای بسیار معروف این جشن، همون « ســـوزُم ســوزه » هست که خیلی ها شنیدن. تعدا بیرق ها هم به تعدا افرادِ اون خانواده بستگی داره. برای حاجی ِ زن یک بیرق سفید و برای یقیه ی حاجی ها و فرزندان و دامادها و عروسهاشون هم بیرق سبز نصب میشه.

نکته ی جالب این مراسم اینه که درست در همون روزهایی که حاجی ها در صحرای عرفات مشغول دعا و نیایش و توبه و معنویت هستن، ما در این جا مشغول جشن و شادی و خنده و رقص و بی خیالی و... هستیم، اون هم به مناسبت حج رفتن حاجی ها!!

حجکم مقبول 

..................................................................
پایین نوشت1: مطلبم چندان مناسب حال و هوای این دهه ی محرم و عزاداریها نبود. اما از خیلی وقت پیش قصد داشتم این مطلب رو بنویسم. متاسفانه فرصت نشد.
پایین نوشت2: این روزها حسابی سرگرم مهمونی دادن و ولیمه و سوغاتی هستم. دیگه از هر چی مهمونی رفتن و مهمونی گرفتن اشباع شدم!
پایین نوشت آخر:

هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست    ببار، ابر بهاری، ببار، کافی نیست
چنین که یخ زده تقویم ها اگر هر روز     هزار بار بیاید بهار کافی نیست...

فرا رسیدن ایام عزاداری سید و سالار شهیدان، تسلیت باد.

 


نوشته شده در سه شنبه 88/10/1ساعت 4:21 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

"حج؛ تصویرگر صحنه ی قیامت در دنیاست و حاجیان، زنده گانی اند که لباس مردگان را بر تن کرده اند تا آن روز را امروز تجربه کنند."

ماه « ذی الحجه » هیچ سالی به اندازه ی امسال برام مهم نبوده. شاید به این خاطر که قراره به امید خدا « دختر حاجی » بشم!

جدا از اشتیاق برای آش پشت پا و مراسم « بیرق زنان » و سوغاتی و این بساط ها، خیلی دوست داشتم که من جای پدر و مادرم عازم حج بودم. حتی شنیدن جمله ی « ایشالله با شوهرت بری مکه! » چیزی ار اشتیاقم کم نمی کنه.

تنها بخش ناراحت کننده ی این روزها، وصیت کردنای گاه و بیگاه باباس که از مال و اموالش و کارهای نکرده اش برام میگه. اینکه داره میره به سفر حج و باید حسابش رو با همه ی بنده های خدا تسویه کنه. این میشه که دلم می گیره و دعا می کنم خیلی زود و به سلامت از سفر برگردن. انشاءلله.

از خاک می روم که از آیینه ها شوم
ها! می روم از این من خاکی رها شوم

این چند روز فرصت خوبیست تا که من
از چند سال بندگی تن جدا شوم

با جامه ای سپیدتر از بخت آفتاب
از تیرگی، از این همه ظلمت رها شوم

در لحظه طواف بگردم به گرد یار
سرگشته چون تمامی پروانه ها شوم

حرف تمام شعر همین بود، اینکه من
در خود فرو بریزم و از نو بنا شوم

 

- محمد جواد شرافت-

.......................................................
پایین نوشت1: شاعری در مشعر
                                          عارفی در عرفات
                                                                   بر گل روی محمد صلوات!
پایین نوشت2: هنوز از دلتنگی قبلی رها نشده باید دلتنگی تازه ای رو تجربه کنم.
پایین نوشت3: بعد از عمری که بلاخره آسمون اهواز ابری شد و تصمیم به باریدن گرفت، چنان بی پروا بارید که عواقب شدیدی به دنبال داشت. خیابون ها تبدیل به رودخانه شدن و برق ها قطع شدن و تلفن ها هم قطع شدن و آب هم (چون با برق کار می کنه) قطع شد و حتی آسانسور ساختمون از کار افتاد و آیفون تصویری هم خراب شد و فاضلاب بعضی خونه ها بالا زد و ... سرتون رو درد نیارم. بارش نعمت الهی هم به ما نیومده!


نوشته شده در دوشنبه 88/8/18ساعت 8:51 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

می خواستیم از خیابان رد شویم. با دست چپم، دست راستش را گرفتم [با دست چپش کیسه ی خریدهایمان را گرفته بود]. دستم را محکم گرفت و تا وسط خیابان – تا بلوار – رفتیم.
ماشین ها به سرعت عبور می کردند و نور چراغ هایشان چشم را اذیت می کرد. همچنان توی بلوار منتظر بودیم تا هجوم ماشین ها کاهش پیدا کند. دست چپم را رها کرد و به سمت راستم آمد. سپس کیسه ی خریدهایمان را به دست راستش داد و با دست چپ، دست راستم را محکم گرفت – مثل همیشه – . عرض ِ خیابان را – از بلوار تا پیاده رو – با آخرین سرعت طی کردیم و در پیاده رو آرام گرفتیم.
تا ایستگاه تاکسی راه زیادی مانده بود. دستم را از دستش جدا نکردم و محکم گرفتم. پیاده رو مملو از جمعیت بود و ما آرام لا به لای شلوغی حرکت می کردیم. دستش را باز کرد تا دستم را بیرون بیاورم. من اما – برخلاف همیشه – همچنان محکم دستش را فشردم. سرش را به آرامی به گوشم نزدیک کرد و گفت:« زشته دختر! توی خیابون خوب نیست.» بی درنگ گفتم:« چطور وسط خیابون که رد می شدیم زشت نبود؟!»
- « اون فرق می کرد. اگه دستتو نمی گرفتم که می رفتی زیر ماشینا!!»
- « دستت درد نکنه! اونقدرا هم بیسواد نیستم که بلد نباشم از یه خیابون رد شم.»
- « این چیزا ربطی به سواد نداره! باید مواظبت باشم.»
می توانستم بحث را ادامه دهم، اما چیزی نگفتم و دستم را آرام از دستش بیرون آوردم. دلخور شده بودم. قیافه ام را جوری در هم کردم تا بفهمد ناراحتم. تا ایستگاه تاکسی یک کلمه هم حرف نزدم. توی تاکسی که نشستیم سرم را به طرف پنجره چرخاندم و سعی کردم قهر بودنم را نشان بدهم!
توی خانه، وقتی همه ی کارها را انجام دادم و روی مبل آرام گرفتم، کنارم نشست و زل زد به چشم هایم. من اما نگاهم را که دزدیدم هیچ، اخم هایم را هم در هم کردم و بُق کرده به نقطه ی نامعلومی خیره شدم.
ناگهان سرمایی لای انگشتانم حس کردم و سرم را چرخاندم. با هر دو دستش دست ِ چپم را گرفته بود. به آرامی سرش را پایین آورد و دست یخ زده ام را بوسید.
دستم را رها نکرد،... دستش را رها نکردم، گرمایی عمیق درون دستها پراکنده شد،...
وقلبم را می دیدم که باز، به میان دستهایم آمده بود!

 

آنچه آتش به دلم میزند اینک هر دم سرنوشت بشر است

دست، گنجینه ی مهر و هنر است.
خواه بر پرده ی ساز،
خواه در گردن دوست...
*

......................................................
پایین نوشت1: شهادت مظلومانه ی امام جعفر صادق (ع) تسلیت باد.
پایین نوشت2: از بابت تعلق گرفتن جایزه ی صلح نوبل امسال به جناب "اوباما" بسیار منقلب شدیم! بچه ها مچکریم!!

*شعر از فریدون مشیری

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/7/22ساعت 9:3 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

روزی آلیس در جاده ای گربه ای را بر روی یک درخت دید.
از او پرسید که در کدام جاده هستم؟
اما جواب او یک سوال بود: « کجا می خواهی بروی؟ »
آلیس جواب داد: « نمی دانم. »
سپس گربه گفت: « مهم نیست. »

- لویس کارول -

***

این روزها وارد دنیای نت که میشم نمی دونم کجا می خوام برم و با کی کار دارم. گیج میشم و سردرگم. شاید ساعتها داخلش پرسه بزنم اما هیچ هدف مشخص و قابل عرضی ندارم. این میشه که برام هم مهم نیست کی بیام و کی برم و کجا برم و چطور برم.

پرسه زدن توی هر جایی - حتی دنیای مجازی - وقتی هدف دار و مقصد دار باشه لذت بخشه.

اینکه چه چیزی هنوز باعث میشه که گه گاه سری به این مجاز می زنم، برای خودم هم سواله. شاید لطف دوستان (که گاهی دلتنگشون می شم)، شاید خاطره ی شیرین روزهای وبلاگ نویسی، و شاید هم حرف هایی که برای نگفتن دارم...

جز آرزوی وصل تو یک دم نمی کنم       یک دم ز سینه مهر تو را، کم نمی کنم
    ای آنکه سربلند مرا آفریده ای         جز پیش آستان تو، سَر خم نمی کنم

- سید حسن حسینی -

..........................................................
پایین نوشت1: آدم وقتی یک مدت از « سرزمین عجایب » فاصله می گیره، دوباره که برگشت ممکنه قدری ریپ بزنه!! از این بابت پوزش می طلبم.
پایین نوشت2: اینکه من کجا بودم و چرا نبودم و اینها، قصه اش مفصله. اما خدائیش دلم تنگ شد. هم برای اینجا و هم برای دوستان عزیزی که این حوالی هم گاهی سرک می کشن. درسته دیر شده اما من که نگفتم: نمازها و روزه ها تون قبول. عیدتون مبارک.


نوشته شده در چهارشنبه 88/7/8ساعت 8:55 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

دوست دارم سکوت کنم،
دوست دارم با همه ی دنیا قهر کنم،
دوست دارم کوچک شوم،
دوست دارم گریه کنم،
دوست دارم سیراب شوم،
دوست دارم گم شوم،
دوست دارم تمام شوم...،
                                 تمام.

نقطه، سر خط.

باید سکوت کرد
                     باید گم شد
                                     باید شکست
                                                           باید تمام شد.

باید گریه کنم
باید گم شوم
باید تمام شوم...،
                        باید سکوت...

....................................................
پایین نوشت1: سکوت...
پایین نوشت2: ...


نوشته شده در دوشنبه 88/5/5ساعت 8:44 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com