خلوت من
یادش بخیر! یادت هست روزی را که با هم قدم می زدیم؟ روزه بودیم و هوا گرم، جاده سربالایی بود و ما به شدت تشته. من مانده بودم در این وقت سال و با زبان روزه هوس کوه نوردی ات چه بود؟ تو مانده بودی من چرا به دنبال قــدم هایت می آمدم! تو قدم هایت مردانه بود و محکم، من اما مانند کودکی قدم برمی داشتم که هر لحظه بیم افتادنش بود. من تا مدتها بعد منتظرت ماندم تا برگردی، اما دیر کردی و از افطار هم گذشت. ماه رمضان هم تمام شد و نیامدی. عید هم از راه رسید و برنگشتی و من هنوز منتظر بودم. در این اندیشه که وقت افطارِ تو کی می رسد؟ فریادِ آن روزت هر روز در گوش من می پیچد. کاش روزه ات را باز کرده باشی، گرچه... با زبان روزه هم دروغ می گفتی! .....................................................
زمانی که یازده سالم بود «چـــادری» شدم. اون موقع انتخابی در کار نبود و چون مادرم ناخودآگاه الگوی من بود، دوست داشتم شبیه اون باشم. دبیرستانی بودم که «چادری بودن» رو انتخاب کردم. اون موقع هم به چادر زدن، به چشم یک وظیفه ی دینی نگاه می کردم و صرفا این برام مهم بود که هر چه بیشتر به دستوراتِ دینم عمل کرده باشم. سالِ آخر دبیرستان وقتی که توی کارگاهِ مدرسه چادرم رو گم کردم و مجبور شدم بدونِ اون به خونه برگردم فهمیدم چادر برام چیزی بیشتر از یک وظیفه اس. و زمانی که پدرم باهام اتمام حجت کرد و گفت که ابدا منو مجبور به چادر زدن نمی کنه و باید خودم بخوام، تازه فهمیدم که «چادری بودن» رو چقـــدر دوست دارم! می خوای بدونی چقدر؟
......................................................... از صـبا پُرس که ما را همه شب تا دم صبح چند روز پیش فیلم سینمایی «تلقــین» رو دیدم و اگر چه تا حالا فیلمهای خارجی رو به نقد نکشیدم، اما این فیلم کاری کرد که قلم بردارم و درباره ش بنویسم. نام: تلقین (Inception) تماشای فیلم در مرتبه ی اول بسیار گیج کننده به نظر می رسه اما سرشار از نکته های جالب و شگفت انگیزه. مثلا اینکه در خواب زمان سریعتر می گذره و اگر ما 5 دقیقه بخوابیم، در خواب به اندازه ی چند ساعت میگذره. زمان در لایه های عمیق ترِ خواب (یعنی خوابی در خواب دیگه) به همون نسبت بیشتر میشه و این میشه که در فاصله ی پرتاب شدن ماشین از روی پل به درون رودخانه، در خواب به اندازه ی انجام یک عملیات پیچیده طول می کشه. جلوه های ویژه یکی دیگه از جذابیت های این فیلم محسوب میشه که قطعا دهانِ بیننده رو از تعجب باز نگه میداره. پیشنهاد می کنم موقع تماشا به دیالوگ ها دقت مضاعفی داشته باشید. .................................................. بَلَی قَد جَــاءَ تکَ ءَایَتیِ فَکَذَّبتَ بِهَا وَاستَکبَرتَ وَ کُنتَ
سوره زمر، آیه ی 59 .............................................................. - شمس لنگرودی-
تا حالا شده براتون که اونقدر از دست کسی عصبانی و کفری باشین که از صمیم قلب دوست داشته باشین نفرینش کنین؟ من الان توی همچین وضعیت خجسته ای هستم! بعد از چندین ماه دونده گری و نامه نگاری و تحمل کاغذ بازی های اداری و صحبت با روئسای نسبتا محترم (!)، نامه ی درخواست انتقالی همسرم به دست مدیرعامل رسید و ایشون با کمال خونسردی مخالفت فرمودن. این در حالیه که قرار بود کسی از شهرِ ما با همسرم جابجا بکنه و طبیعتا این موضوع به نفع همه بود. چراکه اگر هر نیرویی در شهر بومی خودش خدمت کنه برای اون شرکت و اون مدیرعامل و حتی خودِ کارمند آسون تر خواهد بود. اما آقای مدیرعامل بدون هیچ دلیلِ عاقلانه ای مخالفت کرد تا ثابت کنه اگر دلش نخواد، کاری انجام نمی شه! آخ که اونقدر دوس دارم نفرینش کنم که حد و حساب نداره. می خوام از عصبانیت سرمو بکوبم به دیوار! سَرِ مدیرعامل رو هم بگیرم توی دو تا دستم و تا قدرت دارم بکوبمش به دیوار! طوری که نفهمه از کجا خورده. دلم میخواد اونقدر کشیده بزنم تا دهنش پُر از خون بشه و نفسش بالا نیاد! می خوام تا جان در گلو دارم سرش جیغ بزنم، اونقدری که گوشش کر بشه و گلوی خودم پاره! صبر کن ببینم. من الان دارم نفرین می کنم؟! به اینایی که گفتم «نفرین» گفته می شه؟ از چند روز پیش که این خبر بهم داده شد دلم می خواست نفرینش کنم، اما نکردم چون می دونستم نفرین کردن کار درستی نیست. همچنین چه تضمینی وجود داشت که نفرین های من در حقِ اون بگیره؟ بنابراین مثل عقده شد توی گلو و بیشترش با اشکهام خالی شد. دلم می سوزه. نه به خاطر خودم و همسرم که از خانواده و شهر و دیارمون دور افتادیم، بلکه به خاطر مادرم که ناچار شد یه دونه بچه ش رو بفرسته اون سرِ کشور و صبح تا شب دعا کنه تا برگرده. ختم قرآن و صلوات برداره و هر کسی رو دید التماس دعا بگه. نفرین کردن رو توی هیچ شرایطی دوست ندارم. حتی توی این وضع که از شدت عصبانیت نمی تونم خودمو کنترل کنم. گمون کنم بهترین کار این باشه که بسپارمش دست خدا. اگر اون بخواد مشکل ما حل بشه، هزار تا مدیر عاملِ نفهم هم نمی تونن مانع بشن. فقط یه چیز. کاش اون مدیرعامل ذره ای از احساس مادرم رو می فهمید... .............................................. - زهرا محدثی خراسانی- اولِ تیرماهِ هر سال، مصادف با تولد وبلاگ وزینِ (!) خلوت منه! امسال قصد داشتم بعد از مدتها یک جشن تولد درست و حسابی برای وبم بگیرم اما درست از اول تیرماه به مسافرت رفتم و بعد از چند هفته هم که برگشتم تلفن خونه قطع بود و بعد هم که ADSL محترم مشکل پیدا کرده و قطع بود و نهایتا ناچار به خرید کارت شدیم و ... خلاصه! نتیجه این شد که با بیست و چند روز تاخیر، جشن تولد بگیرم.
خلوت من! ........................................................
چه کسی می داند؟ شاید آن شادترین لحظه ی ما در راه است...
چند وقت پیش با خانم همسایه فیلمی تماشا می کردیم که موضوع رمانتیکی داشت. پسر پولداری که عاشق دختر فقیری بود و برای به دست آوردن دلِ اون دختر دست به هر کاری میزد. از پسر تلاش و سماجت بود و از دختر انکار و لجبازی. کار نداریم که آخرش چی شد اما همونطور که تماشا میکردیم خانم همسایه آهی کشید و گفت: «خدا شانس بده! کاش شوهرای ما هم یکی از این کارا رو برای ما می کردن!» خنده ام گرفته بود، اما چیزی نگفتم. بعدا که بیشتر به حرفش فکر کردم یادم افتاد که من هم زمانی با دیدن صحنه های رمانتیک یک فیلم یا خوندنش در یک کتاب آرزو می کردم در آینده همچین زندگی رمانتیکی داشته باشم. حتی خیلی آرمانی و رمانتیک تر فکر می کردم. اینکه همسر من باید از آسمونها اومده باشه سوار بر چیزی تو مایه های همون اسب سفید! یا یک روز که در سفری به کنار دریا به سر می برم، خیلی رمانتیکانه از پشت سر به سمتم بیاد و شاخه گلی بهم تقدیم کنه. فکر می کردم با یک بار دیدن باید عاشقم بشه و تا همیشه بمیره برام! (خودم حالت تهوع گرفتم!) اما این حالت زیاد طول نکشید و الان خیلی وقته که فهمیدم زندگی فیلم یا قصه نیست. از اول هم قرار نبوده اینطور باشه. اینکه همسرم از آسمون بیاد یا از توی لُپ لُپ پیداش بشه و در 24ساعت شبانه روز در حالِ ابراز علاقه به من باشه، شاید در ظاهر قشنگ و خواستنی به نظر بیاد، اما در واقعیت مسخره و خنده داره. مدتی میشه که فهمیدم همسرم رو و زندگی ام رو نباید با قصه ها و فیلم ها و حتی با زندگی دیگران مقایسه کنم. چراکه هر فردی برای محبت کردن می تونه سبک خودش رو داشته باشه و اگر همسرِ من وقتی توی فرودگاه اومد دنبالم، شاخه گلی در دست نداشت ثابت نمی کنه که بی محبته. می شد دنیا به زیبایی داستان ها، رویایی باشه. اما فکر می کنم اگر قرار بود تا این حد همه چیز خوب باشه، ممکن بود هیچ پیشرفتی در زندگی انسان ها رخ نده. [حتی همین فیلمها و قصه ها و ترانه ها هم دیگه جذابیت نداشتن] به هر حال همین نواقص و سختی هاست که انسان رو وادار به فکر کردن و چاره اندیشی می کنه. امیدوارم خانم همسایه اون حرف رو از تهِ دلش نگفته باشه که زیاد غصه بخوره. اما باید بدونه برای داشتن یک زندگی شیرین و حتی رمانتیک نمیشه مثل تماشای یک فیلم فقط نشست و دستها رو زیر چانه گذاشت و منتظر بود. بلکه باید بلند شد و کاری کرد.
.................................................. پایین نوشت2: صورت یــــــــار مرا صورتـــــگرا بی نـــاز کش
هر دو می خندیدیم. نه تو می گفتی با این صلابت به کجا می روی و نه من از روی کنجکاوی سوالی می پرسیدم. پُر از نشاط بودی و انگار که روزه در تو، نتیجه ی عکس داشت!
تا قله راه زیادی بود و تشنگی امان نمی داد. ایستادی تا استراحت کنم:
- تو که نمی تونستی چرا اومدی؟
- مهم نیست. فقط خوبه که با همیم... تشنه ات نیست؟
- نه وقتی که دارم می نوشم.
- چی رو؟!
- لحظه های بودن در کنارت رو.
با خنده گفتم:
- انگار یادت رفته روزه ای!
- روزه نیستم! مگه با زبون روزه میشه سر در آب فرو برد؟!
حیرت کرده بودم: یعنی روزه نیستی واقعا؟
- از همون پایین کوه تا همین جا! غرقِ آبم وقتی چشمهات هست.
نگاهت را دزدیدی و به رفتن ادامه دادی: دنبالم نیا! بمون همین جا، تا وقت افطار برمی گردم.
انگار قدرتی در پاهایم نمانده بود وگرنه شاید پا به پایت می آمدم. در حال دور شدن بودی که گفتم:«دیــر نکنی ها» و تو از همان دور برگشتی و خیره در چشم هایم ناگهان فریاد زدی: «دوستــت دارم»!
... و رفتی.
بعدها گفتند آنجا که فریاد زده بودی، «قـــله» بود و قله یعنی پایانِ مسیر کوه نوردی. اما تو باز هم رفته بودی و گفته بودی «دنبالم نـیا». مقصد من قله بود و خیال می کردم مقصد تو هم همان است. افسوس که تو همیشه به جایی بالاتر از قله ها می اندیشیدی.
پایین نوشت:
کُشـــتی غـــرورمو، دیوونــگی کنـم بــازم منو بُــکش تا زنـــدگی کنـم...
اونقدری که وقتی اوج تابستون باشه و ساعت 2 ظهر باشه و توی اهواز (گرمترین شهرِ کشور) باشم و زبانم هم روزه باشه... باز چادرم رو محکم نگه خواهم داشت. اگر هم از تشنگی داشتم هلاک می شدم، تنها کافیه چشمم رو ببندم و در دلم فرو برم. اونجا خدا هست و همیشه داره لبخند می زنه. همین کافیه برای خنک شدن!
تا حالا تجربه اش کردی؟...
پایین نوشت1: این مطلب پیروِ دعوت وبلاگ محترم «گلمیخ» با موضوع «صبر ریحانه ها» شکل گرفت.
پایین نوشت2: در شبهای قـــــدر... التمــاس دعــا.
پایین نوشت3:
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
نویسنده و کارگردان: کریستوفر نولان
محصول سال 2010 میلادی
توضیح فیلم قدری سخته اما به طور ساده و خلاصه درباره ش میشه اینطور گفت. افرادی هستند که به طور مجازی توانایی وارد شدن به خوابِ دیگران رو دارن و حتی میتونن از این طریق اطلاعات شخصیِ افراد دیگه رو سرقت کنن. این برای اون افراد کاری روتین به حساب میاد و اونها با شبیه سازی فضایی که یک فرد قراره در خواب ببینه، وارد خوابِ اون شده و سوء استفاده های اطلاعاتی می کنن.
قصه از اونجایی پیچیده میشه که قرار میشه اونها با ورود به خواب یک نفر (به نام رابرت فیشر) به جای سرقت اطلاعات، یک فکر جدید در ذهنِ اون قرار بدن و نظرش رو نسبت به اشخاصی تغییر بدن. اونها برای این کار وارد لایه های عمیق تری از خواب «فیشر» میشن. مثل اینکه خواب ببینیم که خواب هستیم و داریم خواب می بینیم. حتی از این هم پیچیده تر، خواب ببینیم که خوابیدیم و داریم خواب می بینیم که باز هم خوابیدیم و خلاصه رویا در رویا!
در فیلم بارها مرز بین واقعیت و رویا گم میشه و حتی شخصیتها برای گم نکردن این مرز، هر کدوم علامتی برای خودشون در نظر می گیرن که از این طریق بتونن واقعیت و رویا رو از هم تشخیص بدن. به عنوان مثال «کاب» (با بازی لئوناردو دی کاپریو) فرفره ای داره که در واقعیت به اندازه ی محدودی می چرخه. اما در رویا هرگز از چرخیدن نمی ایسته.
«تلقین» گرچه فیلم تخیلی- معمایی محسوب میشه اما با فیلمنامه ی منحصر به فردش، ذهن انسان رو به جاهای عجیبی سوق میده و یادآوری میکنه که این ذهن تا چه حد میتونه قابلیت پرواز داشته باشه. استفاده از عنصر «خواب» به عنوان نمادی از بی نهایت در این فیلم میتونه به نوعی با «مرگ» و زندگیِ پس از اون مرتبط باشه. چراکه تقریبا همه می دونیم خواب در این دنیا نزدیک ترین حالت به مرگه.
پایین نوشت: برام پیامک اومد: می گویند هر وقت آب می نوشی بگو یا حسین (ع). این روزها که آب می بینی و نمی نوشی باید آرام گفت یا ابالفضل (ع)...
مِنَ الکَافِرِینَ
آری، آیات من به سراغ تو آمد، اما آن را تکذیب کردی و تکبر نمودی
و از کافران بودی.
پایین نوشت1: آفریدگارم! به من توان و توفیق روزه گرفتن در تمامی این ماهِ پر برکت را عطا فرما و نیرویی بده تا درک کنم بزرگیِ شبهای قدر را، و اَجر نَهم تک تکِ آیات نازل شده ات را.
پایین نوشت2: به میمنت و مبارکی همه ی سریال های سیما با هم به پایان رسیدن و تمام مشکلات حل شد! مختارنامه و ساختمان پزشکان و سراب. خب البته به شخصه از پایان اغلب اونها راضی بودم. به جز سراب که داستان جدیدی داشت و پایانی بسیار تکراری.
پایین نوشت3:
دوستت دارم
وعشقِ تو از نامم می تراود
مثل شیره ی تک درختی مجروح
در حیاط زیارتگاهی.
التماس دعا.
پایین نوشت1: چند وقتیه کم سعادت شدم. بعد از مدتی قسمت شد برم مشهد و زیارت، اما وقتی وارد حرم شدم تمام درب های منتهی به ضریح بسته بودن و معلوم شد دارن ضریح رو شستشو میدن. خلاصه که زیارتمون از پشت دربهای بسته انجام شد. توی 2 ماه رجب و شعبان هم قسمت نشد حتی یک روز روزه بگیرم. خدا رمضان رو ختم بخیر کنه.
پایین نوشت2:
دنیـا هماره دایره ای از تسلسل است دنیـــا نــداده است مجـــالی بـه آرزو
مردان رفیق حادثه اند و صبــور درد بر تو مباد شکوه از این داغِ پیش رو
صبر است صبر، چاره غمهای روزگار باشد خـــدا دری بگشــاید ز پیــش رو
زمانی، بعد از خدا و پدر و مادر، وبلاگم رو عاشق بودم! الان اگرچه ارزش وبلاگ نویسی در نظرم قدری کاهش پیدا کرده، اما وبلاگم برام شبیه فرزندیه که خودم خلقش کردم، بهش پر و بال دادم و بزرگش کردم. بعد تبدیلش کردم به کسی که همواره شریک شادی ها و غم هام بود و به طور حقیقی «خودِ» واقعی ام رو در اون منعکس کردم. «خود»ی که شاید خیلی ها هرگز ندیده باشن و تصور هم نکنن.
وقتی که تازه با همسرم نامزد شده بودم، آدرس وبلاگم رو بهش دادم و گفتم اگر میخوای منو بشناسی وبلاگم رو بخون. شاید هیچ کس و هیچ جای دیگه به اندازه ی این وب، آئینه ی تمام نمای من نباشه. حتی بهش گفتم این منی که جلوی خودت می بینی شاید دقیقا همون جوری نباشه که می خوام. اما اون منی که توی وبلاگ هست دقیقا همون چیزیه که من می خوام.
وبلاگ نویسی رو به خاطر همین چیزهاش دوست دارم و به خاطر تمام تجربه های تلخ و شیرینی که در این راه کسب کردم.
تولد 4 سالگی ات مبارک!...
پایین نوشت1: ناسلامتی جشن تولده ها! گمونم همه جا رسم باشه با کادو به جشن تولد میرن. شمایی که تشریف آوردی! کادو لطفا!!
پایین نوشت2: این مسافرتِ اخیر خیلی مفصل و مفید شد. اهواز و آبادان و امیدیه و مارون (در نزدیکی امیدیه) و شیراز و یزد و طبس و ...! از همه شیرین ترش هم البته برای من شیراز بود که از عشق و علاقه م نسبت به این شهر زیبا قبلا نوشته بودم. اما در کل مسافرت انرژی بخشی بود.
پایین نوشت3: پیشاپیش فرا رسیدن نیمه ی شعبان مبارک باد.
پایین نوشت1: در لیله الرغائب، یادی از ما هم بکنید.
چون به نــازش می رسی بگذار مــن خواهم کشید
*عنوان از فریدون مشیری: «دوستت دارم» را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام!
Design By : RoozGozar.com |